صفحه اصلی
حاج کمال مشکسار
گلزار عشق کمال - جلد اول
غزلیات
غزلیات
از جلال خود بسوزی خرقه درویش را
خواندن خط جمال توکتاب است مرا
(شبی در یک باغ) روضه خلد برین بود عیان در مهتاب
گلزار معنی روی نگار است
بنگر که دلبر من با خنجری در آنجاست
از دو چشمت می ، دلم را خوشتر است
به قول پیر طریقت هنوز ناکام است
از چه رو قبلهٔ فرهاد دل شیرین است
حب محبوب خدا حب خداست
این همه شی ء جورجور یکی است
توئی ای جان جهان عاشق و عشق و معشوق
دیدگانش همچو ساقی می فراوان می دهد
از ره خویش به خود عزم سفر خواهم کرد
دل غمدیدهٔ ما آینه روی تو شد
یاران با وفایت الحق که جان نثارند
باز در می ز پی کشتن من افیون کرد
آفرین بر قلم حق که چنین نقش کشید
جمالش در خلایق خط و خال و رنگ و بو دارد
دست آلوده بدان شاهد یکتا نرسد
نمی دانم نمی دانم
دوش از میکده در حلقهٔ رندان آمد
درد را بر ضد درمان کرده اند
شاه در بزم گدا می آید
ترسم به قیامت فتدم وعدهٔ دیدار
نیست اندر خانهٔ دل غیر تو دیار بار
نیست اندر خانهٔ دل غیر تو دیار بار
معشوق کیست غیر شعاع جمال عشق
من عیان در چشم هر مرد و زنم
بحر را در دل امواج عیان میبینم
از خم عشق خدا باده وحدت نوشم
مست شراب بزم شهانم
به آن خنده به این گریه خدا داند که ناچارم
که ز مژگان بچکد اشک ز خون جگرم
سنبل و سرخ گل و نرگس شهلا دارم
که تا بینند اهل دل به زیر تیغ لبخندم
تابان به هر دو کون چو خورشید خاورم
مگر نشنیده ای از او که فرموده است غفارم
از ردّ و قبولی نه زیانست و نه سودم
جامی از دست علی (ع) مظهر ایمان گیرم
من نه بابم من پورم من منم
منصوروار بر سر دار آرمیده ایم
فارغ از ما و منی بی خبر از تشویشم
الحق همه را طالب و جویای تو دیدم
ای ملک عشق را پیر , من طفل خردسالم
در رخش آیات قرآن دیده ایم
یکی محفل شب آدینه دارم
مست عشق مستهای حضرتم
چه باک از تلخی دشنام دارم
این بود نتیجه وصالم
سوزد ز جمال خویش بالم
یافتم دل را مجال خویشتن
گشت محوت دیده حیران من
نظری خوش به موج و دریا کن
زادی نداریم جز چشم گریان
در بهار عشق گل کرده جنون
نورجمالش بسوخت یکسره ایمان من
یک لحظه نیست تا نکنم آرزوی تو
از غیر او بیگانه شو بیگانه شو بیگانه شو
بزن جام توحید و با کس مگو
بجام عارض ساقی شراب ناب چکیده
آیا نکرده ای تو بر قتل من اشاره؟
از اشک دیدگانم جوئی کنم روانه
از بهر خدا ما را در ده دو سه پیمانه
برخیز که رفت موسم دی
من کوهکن اکنون و تو شیرین زمانی
با خدنگ حسن خود قتل فراوان کرده ای
نفی و هم اثبات خود را بی من و ما کرده ای
هویدا از گل و از خار خویشی
از این غریب هیچ نسازند دسته ای
همچون دل من محرم اسرار خدا باش
عمل ماست که خود منتقمی بر ما شد
در اندرون نشسته همیشه نگار من
نظرسنجی