شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
که ز مژگان بچکد اشک ز خون جگرم
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
57

که ز مژگان بچکد اشک ز خون جگرم

آتش عشق تو تا سوخت چنین بال و پرم
همچو پروانۀ بی دل همه دم در شررم
چشم دل شمع رخت دید و در آتش افتاد
دودش آن گاه عیان گشت کنون از بصرم
آن قدر از غم عشقت به جهان خواهم سوخت
که نماناد به کونین نشان و اثرم
ترسم از عشق تو آنقدر بسوزم شب و روز
که ز مژگان بچکد اشک ز خون جگرم
آتش عشق چو در خرمن جانم افتاد
همچنان باد صبا بی سر و پا در بدرم
آن که از پرتو رویش دلم آتش زد و رفت
نرود از ره دل هیچ زمان از نظرم
به سلیمان زمان بر ز سر جود و کرم
خبر عشق من ای هد هد نیکو خبرم
که ( کمال ) از دل و جان گفت نه از نطق و بیان
چشم دارم که شود خاک رهت تاج سرم