شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
نمی دانم نمی دانم
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
41

نمی دانم نمی دانم

چرا از بهر قتل من خدنگی در کمان دارد ؟
ولی آن را به زیر پردۀ گیسو نهان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا از بهر قتلم برکشیده خنجر ابرو ؟
ولی از بهر زجر من مرا اندر امان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا در جام صورت بادۀ گلرنگ می ریزد ؟
ولی گوید تو را خوردن از این باده زیان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا از لعل شیرینش همه شهد و شکر پاشد ؟
ولی در کام ناکامم شرنگ جانستان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا از سرو بالایش بهار جاودان بخشد ؟
ولی نخل امیدم را ز جور خود خزان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا از چشم مستش عالمی را مست می سازد ؟
ولی دائم مرا محروم از آن قوت روان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا با دست لطفش می نوازد دشمنانش را ؟
ولی قهر جگر سوزی همی بادوستان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا از وصل خود دلشاد گرداند رقیبان را ؟
ولی در وادی هجران حبیبان را دوان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا بر عاقلان از نور رخسارش جنان بخشد ؟
ولی عشاق را بر دل ز مژگانش سنان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا خندان همی سازد جهان را از گل رویش
ولی از خار هجران اشکم از دیده چکان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا دارد همه با زورمندان گفتگوئی گرم ؟
ولی دائم دم سردی برای ناتوان دارد ! نمی دانم نمی دانم
چرا اندر کمال خود عیان شد در نشان خود ؟
ولی اندر کمال من ( کمالی ) بی نشان دارد نمی دانم نمی دانم