شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
از این غریب هیچ نسازند دسته ای
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
23

از این غریب هیچ نسازند دسته ای

من چیستم ؟ شقایق دلخون خسته ای
از عشق دوست بر سر آتش نشسته ای
جام شراب در کف و از تاب بی خودی
از خویش و خلق رسته و الفت گسسته ای
اندر حریم یار همیشه به داغ دل
چشم امید خویش ز اغیار بسته ای
از خون دل به چهره خود خون چکیده ای
از تیر عشق ، مرغک شهپر شکسته ای
بنهاده سر همیشه به زانوی بی کسی
چون صوفئی ز کثرت مخلوق رسته ای
از نوگلان باغ بسازند دسته ها
از این غریب هیچ نسازند دسته ای
دانی « کمال » از چه شدم غرق خون دل
از عشق روی سرو قد پی خجسته ای