شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
یک لحظه نیست تا نکنم آرزوی تو
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
44

یک لحظه نیست تا نکنم آرزوی تو

جانا اگر نبود به رخ ابر موی تو
می دیدم از دو دیده دل ، مهر روی تو
ساقی بریز باده ز چشم خمار خویش
تا بی خودانه باده کشم از سبوی تو
آن دم که بلبلی شده محو لقای گل
زان گل ندیده هیچ به جز رنگ و بوی تو
ای شاهباز حسن و مسیحای معرفت
خوش آن که عاشقانه بمیرد به کوی تو
ای جان جان که دل ز همه خلق برده ای
جز در درون دل نکنم جستجوی تو
سوگند بر جمال تو ای کعبۀ امید
گاه نماز روی نمایم به سوی تو
دیریست دلبرا که ز سوز شراب عشق
یک لحظه نیست تا نکنم آرزوی تو
من خوانده ام ز دفتر عشق پری رخان
با چشم دل حروف جمال نکوی تو
با ذوالفقار ابروی خود خون من بریز
با آن که نیستم به خدا من عدوی تو
ترسم به زور حشر رقیب سیاه دل
ناجی شود ز مرتبت آبروی تو
دانسته اند جملۀ رندان که از ازل
بخشیدن گناه بود رسم و خوی تو
هر صبح و شام با دل خونین و چشم تر
دارد ( کمال ) ورد زبان گفتگوی تو