شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
نورجمالش بسوخت یکسره ایمان من
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
33

نورجمالش بسوخت یکسره ایمان من

جذبه عشقش رسید در دل ویران من
جسم مرا جان نمود جلوۀ جانان من
کنج دلم را خراب کرد چو آن گنج دل
رفت به باد فنا ،هستی و بنیان من
ساقی وحدت چو ریخت باده به جام دلم
او شده نزدیکتر از رگ شریان من
در خود کردم نظر او را دیدم عیان
من بودم جسم او ، او میبد جان من
بنگر در من کنون تا که بدانی یقین
من هستم آن او ، او باشد آن من
اکنون از عشق او بنگر در هر نفس
تا به فلک می رسد ناله و افغان من
چشم مرا تا بدوخت بر قد و رخسار خویش
نور جمالش بسوخت ، یکسره ایمان من
کشت مرا عشق او ، زندۀ جاوید کرد
هیچ طبیبی نداشت ، داروی درمان من
نار جلالش چو سوخت جسم و روان کمال
گشت نمایان چو خور ، صورت تابان من