شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت
سنایی
سنایی( الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله )
109

حکایت

دید وقتی یکی پراگنده
زنده ای زیر جامه ای ژنده
گفت این جامه سخت خُلقانست
گفت هست آنِ من چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لاابد نباشدم به از این
هست پاک و حلال و ننگین روی
نه حرام و پلید و رنگین روی
چون نمازی و چون حلال بود
آن مرا جوشن جلال بود
درد علّت چو درد دین نبود
مرد شهوت چو مرد دین نبود
هنر این دارد این سرای سپنج
شره پانصدش بود کم پنج
عشق او چون سرِ خطا باشد
کی ترا آن ز حق عطا باشد
خنک آن کس کزو بدارد دست
نبود همچو ما غرورپرست