شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بی پا و سر
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( همه چیز و هیچ چیز )
387

بی پا و سر

خوشا آنکس که بیند یار
چشد آگاهی از سرچشمه اسرار
و تنها آنکه بیند یار را با چشم دل هر لحظه و هر جا
دهد تشخیص فرق بین دیدار بدل از اصل
تمایز بین مروارید اصل از ناسره باشد بسی دشوار
الا ای جان جان جان من
ای دوست
شود آیا ببینم من تو را در کنج این ویرانه
زیر این همه آوار؟
خدایا کی شود روشن مرا این دیده خونبار؟
و هر کس باز گردد چشم قلبش بر چنان رخسار
بسان دائم‌الخمری که می‌نوشد مِیِ بسیار
رها از اضطراب و غصه و درد و غم دنیا
همیشه مست آن خمّار
هیچ چیزی اندر این عالم
ندارد بر دلش آثار
و کارش عشق و خدمت بر هر آنکس هست در وادی
حضور دائم و آرامش و شادی
مسیرش ساده و هموار
شده بی‌ پا و سر چون حافظ از دیدار
چرا بی‌ پا و ‌سر
چون بندة یک مرشد کامل شده این بار
شده بی سر!
سراسر ذهن او خاموش گشته
او ندارد فکر و عقل انگار
و بی‌ چون و چرا در خدمت سرکار
اگر فرمان مرشد بر خلاف عرف و عقل و دین و دانش باشدش حتی
یکایک امر مرشد را اطاعت می‌کند هر بار
نه در اندیشه دنیا
نه دارد بیم از دوزخ
چو دیوانه نه چون هشیار
برای درک قصد یار از فرمان و فهم حکمت و اسرار
سر بایست عاشق را
و شخصی که ندارد سر چگونه می‌کند این کار؟
شده بی‌پا
ندارد پا که بردارد قدم در راه امری که بُوَد مختار
و هر دو پای او تنها به فرمان حبیبش گام بردارند
ندارد پا رود جایی پی پندار
و هر جا باید او را می برندش ساده و خودکار
از این پس طی شود در شادی و آرامش این ادوار
سبو از باده عشقش بود سرشار
نه اندوه گذشته هست همراهش
نه اندیشه فردا می دهد این شخص را آزار
و ذهنش خالی از افکار
عمل از سوی او هرگز
نباشد هیچ اقدامی برای کار
و دائم عاشق بی ‌پا و سر محو تماشای رخ یارش
شده فانی درون چشمه انوار