112
شعر و شعور و شادی
تابیده بر دل من خورشید بامدادی
عشق است و مهربانی شعر و شعور و شادی
بلبل غزل سراید قمری ترانه خواند
از آسمان هفتم آید ندا ز نادی
نوشیدهام ز لعلی در جنتی که از آن
با یک بهانه روزی آدم برون فتادی
آی آفتاب هستی بو مستدام بر سر
این سایهات که دارد تا عرش امتدادی
نقش بر آب و وهمی فانی است کلّ دنیا
هرگز مکن تو بر این بیپایه اعتمادی
این نکته را نوشته آن مهربان ایران
بر روی سنگ قبرش اندر دل سمادی
من نامدم برای آموزش تو برخیز
علم است در دل تو چون فطرت و نهادی
خاکی شود به سختی سنگ گرانبهایی
روید علف به بستان از عالم جمادی
از یک گیاه ساده تا اوج بید مجنون
از کرم کوچکی تا شیلای سندبادی
آنگاه آدمی که راهی دراز دارد
از ظلم و جور و شهوت تا کار اعتقادی
از زهد خشک و ترس و حرص و زیادهخواهی
تا شهر عقل و دانش دنیای باسوادی
در پشت شهر دانش در جستجوی یارت
باید گذر نمایی از هفت شهر و وادی
از وادی طلب تا عشق و وقوف عرفان
در اوج بینیازی با کل در اتّحادی
در پشت بام حیرت فانی شوی تو در او
همراه یار هستی وصلی و با مرادی
آنجا تو تا همیشه گردی رها ز غمها
در محضر حقیقت غرق سرور و شادی

