83
طلب یار
چه کنم در این غریبی شدهام نزار و خسته
و به هر کجا روم من به دری خورم که بسته
به سرم هوای رفتن زده و دلم گرفته
ز فراق دوستانی که از این دیار جسته
به الست دیدهام من رخ یار دلنوازی
که به دل نمینشیند بتی از هزار دسته
به فقیه عرضه کردم ز نشانههای یارم
نبود به علم راهی به سرای آن خجسته
ز هزار مرد عاقل به جهان یکی نداند
که کجاست خانه او بت من کجا نشسته
همه عاجزند اینجا ز جواب این معمّا
همه ناتوان ز پاسخ به کنار و دست شسته
بشکست قلب و دیدم سر راه خود نگارم
چو طلب نمودم او را ز ته دل شکسته
خود عشق بر زمین کرده به صورتش تجلّی
صنمی فرازمینی که حصار تن گسسته
نبود اسیر و زار زر و زور و آرزوها
که رها ز هر رذیله ست و ز بند خاک رسته
نه فقط رها ز دنیا ملکوت طی نموده
که حدود آسمان جبروت را شکسته
همه ذرّهها به گردش به مدار یک حقیقت
چو نماند ذرّه آنگه بنشین درون هسته

