شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در مدح صدرالدّین شمس الائمه ابوطاهر عمر
سنایی
سنایی( الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل الامان )
77

در مدح صدرالدّین شمس الائمه ابوطاهر عمر

صدر دین شمسهٔ ائمّه عُمَر
که نیارد چنو زمانه دگر
شربت شرع و دین ز باغ رسول
از نسیم فتوح کرده قبول
حافظ شرع بهر پیوندش
دیدهٔ جان ندیده مانندش
از عزازیل ننگری که بتفت
دیر بشنید امر و زود برفت
از نهیب بزرگ مایهٔ او
می گریزد ز سهم سایهٔ او
حفظ او تا جناب شرع سپرد
دیو نسیان ازو جنابت برد
تنش از بس که پاس دین دارد
آسمان چشم بر زمین دارد
صورت امن او خفیف الحجم
لیک مُرشد بسان نکته و عجم
بینی آن ذات پر لطافت او
وان صفای بری ز آفت او
هم فصیح سزای گفتارست
هم صبیح ملیح دیدارست
لاجرم نطقش اندرین منزل
همچو عیسی ز گِل نماید دل
هست رطب اللسان به مدحت او
جبرئیل از کمال رفعت او
هم سرای سرور ازو آباد
هم همه دوستان ازو دلشاد
چون دعا را نهاد خواهد برخ
عیسی آمین کند ز چارم چرخ
سوز سینه ش اگر عیان گردد
چنبرِ چرخ رایگان گردد
شادی آمد چو او به صدر نشست
بر سرِ دست برنهاده بدست
صفت صفوت دل پاکش
نعت نطق شگرف و چالاکش
پردهٔ عرش و آیهٔ الکرسیست
شهد فردوس و حجرهٔ قدسیست
از مروّت لطیف منزل تر
ور قناعت خفیف محمل تر
هر عبارت کز آن فصیح آید
دم بُوَد کز لب مسیح آید
هرکه بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خصم در دست خاطرش چیرش
کُند باشد چو پشت شمشیرش
تا بدو خویشتن بیاراید
منبر از گریه هیچ ناساید
معنی از لفظ او پدید از دور
چون رخ حور عین ز پردهٔ نور
داده کلکش چنانکه شاه عروس
از نقاب تُنُک خرد را بوس
هم درخت وفا از او پربار
هم زبان ثنا ازو در کار
در دعا دست دل چو برگیرد
چرخ چتر رضا به سر گیرد
در دعاها چو دست برکند او
چرخ را صدهزار در کند او
برسد تا به عرش و یابد اجاب
نشود نُه فلک ز پیش حجاب
خلق او همچو زهره قائد دین
ذهن او در سخن عُطارد دین
چون خرد کارهاش روشن و چست
چون قضا سطوتش درشت و درست
مرده دل مانده بود از پی آز
جان چو در دل نشست گاه نیاز
زنده کرد از برای یزدان را
مال او دل جمال او جان را
تا که مالش رسد به هر یاری
از جمالش توانگرم باری
خاک پایش اگر به دست کند
حور از آن خاک آبدست کند
غم گریزد چو او شود خندان
به تک پای و جامه در دندان
حلقه در گوش کرده مردم چشم
پیش آن طاق و ابرو و خم چشم
اندران کلک و خط و فضل و جمال
دست زیر زنخ بمانده خیال
خاک پایش اگرچه زو دورست
خوش چو آب دهان زنبورست
او خرد بهر راه دین دارد
عین دین است زان چنین دارد
در صلابت چو عمّری دگرست
مر سر علم را سری دگرست
روز و شب ساز آن جهان سازد
زان به دیگر عمل نپردازد
کار او نیست جز صلاح جهان
هست ازو تازه هر زمان ایمان
هیچ ناگشته گرد هزل و فضول
شده خشنود ازو خدا و رسول
نایب شرع مصطفی اویست
عالم علمِ مرتضی اویست
علم تأویل بر زبان دارد
شرح تنزیل را بیان دارد
هرچه با مرتضی بگفت رسول
او به جان کرده است جمله قبول
تا درآمد به عالم فانی
بود شرع رسول را بانی
آن چنان علم شرعش از بر شد
کان جهانش به جان مصوّر شد
گشت با مرتضی درین ره یار
لو کشف گشت بر دلش چو نگار
هرکه تن دشمنست و یزدان دوست
دانکه والرّاسخون فی العلم اوست
در ثنایش هرآنچه اندیشم
سیرتش گویدم که من بیشم
عجز پیش آورم من از کارش
باد یزدان به حکم در یارش
عرض از عرض دین مقید باد
تنش از عقل کلّ مؤیّد باد
بر ز عقل و خرد مکانش باد
عمر چون علم جاودانش باد
باد این خاک تا ابد دلکش
هم چنان چون سمندر از آتش