شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در مدح اقضی القضاة نجم الدّین ابوالمعالی بن یوسف بن احمد الحدّادی
سنایی
سنایی( الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل الامان )
89

در مدح اقضی القضاة نجم الدّین ابوالمعالی بن یوسف بن احمد الحدّادی

نام او در عمل صحیح الجهد
لقبش در وفا کریم العهد
همت او ورای جزو و کلست
که همه آبها به زیر پلست
گر بخواهی تو جانش از معنی
کرم و خلق او نگوید نی
سایل آز را چو قاورن کرد
پنبه از گوش بخل بیرون کرد
خواجه ابلیس کز پی دم غیر
لیف او لاف زد چو گفت انا خیر
کردی ار دیدی این مکارم و جود
در سرای وجود رای سجود
بیند آنکس که هست بینا دل
وانکه از گِل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گویی اندر دست
جامهٔ عزمش از صیانت پاک
عرصهٔ جانش از خیانت پاک
دم او همچو عیسی آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پیمبر اندر عهد
شخص او همچو عیسی اندر مهد
چون ز خورشید قابل قوتست
لاجرم عهد او چو یاقوتست
نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق
گوش ساره ست و مژدهٔ اسحق
چون تنور زمانه آتش یافت
گردن چرخ سیلی خوش یافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املای شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست
کو ز امر خدای مستملیست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حیات حق طلبست
مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست
سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست
هست از روی رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آراید
جبرئیلش به طبع بستاند
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سرِّ ازّل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در بادیه در آز و نیاز
گرچه راهست دور و زشت و دراز
زین سبب نیست در نشیمن جود
لاجرم هست در سرای وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غیث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
یک در اندر فلک بیفزودم
مر مرا آب شد ز حیرانی
آتش دیگ روح حیوانی
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون همای فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
برِ علمش علوم گشته زبون
زو امیر ولایتی گشتم
وز قبول وی آیتی گشتم
علم او دستگیر دینداران
قلمش چون ربیع با باران
عالم از فتویش بر آسوده
وز ضلالت جهان بیزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
این چنین علمها کرا باشد
نیست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بی نقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سیّد آسوده ست
تا نیابت به شیخ فرموده ست
مرد چون کار را بود در خورد
هرچه وی گفت شیخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شیخ در شرح آن بدادش داد
معنی هریکی برون آورد
جمله زیبا و نیکو و در خورد
مشکلات کلام ایزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بیان
لفظهائی که هست در قرآن
ابن عبّاس روزگارست او
با معانی بی شمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ایزدش برگزیده عزّوجل
سخنش همچو روضهٔ نورست
نیک نزدیک لیک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن ولیک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گران بهاست چو جان
گر دواند مرا به پیش الم
پیش حکمش به سر دوَم چو قلم
ور مرا گوید ای سنایی رو
بندم از دیده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برین
خوی او دام جبرئیل امین
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حدیث آید از نشاط الکن
سنگ بر وی به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر
با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر
خلق و خلقش لطیف چون حورا
لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگانی بود
که دو مغز و یک استخوانی بود
خوی او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پیاده را مرکب
کرده از نکته های عقل انگیز
طبع یاران و چشم خاطر تیز
در تصفّح چو حلم به بردار
در تخلّص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مبانی اوست
در سخن روح را معانی اوست
سیرت پاک او حکیم اوصاف
صورت علم او کریم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطی مرد
باد پیوسته چیره در هر کار
وز همه علم خویش برخوردار
باد باقی بقای روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عزّ و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد