شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فی ذکر رفقاء السّوء
سنایی
سنایی( الباب السّابع فصل فی الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان الموت والبعث والنشر )
78

فی ذکر رفقاء السّوء

دوستی با مُقامر و قلّاش
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهان بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنج خانهٔ رازند
رنج بردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نه ای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بی خردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بی خوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بی مدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد