166
غزل شمارهٔ ۳۱۶
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن 
کام دوجهان از لب جانانه طلب کن 
آن یار که در صومعه جستی و ندیدی 
باشد که توان یافت به میخانه طلب کن 
در کوی خرابات گرم کشته بیابی
رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن 
مقصود درین ره به تصور نتوان یافت 
برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن 
عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا 
گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن 
عشاق طریق ورع و زهد ندانند 
زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن 
ترک غم و شادی جهان غایت عقل است 
سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن 
ای دل تو اگر سوخته منصب قربی 
پروانه این شغل ز پروانه طلب کن 
سر سخن عشق تو در سینه سلمان 
گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن 

