شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان اویس
سلمان ساوجی
سلمان ساوجی( قصاید )
114

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان اویس

عید من آنکه هست خم ابرویش هلال
بر عین عید ابروی چون نون اوست دال
عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه
ماهی که مثل او نبود در هزار سال
خوش می خرامد ز بن گوش می کشد
هر دم به دوش غالیه زلف او شمال
تا خود خیال ابروی اوبست ماه نو
کج می نمود در نظر مردم این خیال
هندوی اوست هر سرمه از آن جهان
می گویدش (مبارک)و می خواندش هلال
طالع شوای خجسته مه نو که عالمی است
بی عید طلعت تو همه روزه در ملال
لعلت به خنده می شکند حقه عقیق
چشمم به گریه می گسلد رشته لال
با چشم مست گو که میدان چو می بریز
خون مرا مگو که حرامست یا حلال
چو گان زلفت آنکه به میدان دلبری
سر جز به گوی ماه درآرد بود محال
کم می کنم حدیث دهان تو چون می کنم
کانجا سخن نمی رود از تنگی مجال
رویت گل دو روی به یک روی چون ندید
صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال
با توست گوییا نظر آفتاب ملک
کامد چو ماه عید مبارک رخت به فال
خورشید صبح سنجق و ماه زحل محل
دارای چرخ کوکبه مشتری خصال
سلطان معزدین خدا پادشه اویس
سلطان بی عدیل و شهنشاه بی مثال
شاهی که ظل مرکز چتر جلال اوست
دوران هفت دایره را نقطه کمال
شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش
خوش خفته است کبک دری با فراغ بال
ای گشته مالکان همه ملوک ملک تو
وی مال کان زکف دست تو پایمال
تقدیر داده تا ابدت بخت (لاینام)
ایزد سپرده در ازلت ملک (لایزال)
مهرست و ماه رای زرینتوراغلام
کان است و بحر طبع جواد تو را عیال
آفاق راست بحر کفت منشا کرم
افلاک راست خاک درت مسند جلال
امر تو مرکبان زمین را کند روان
نهی تو بختیان فلک را نهد عقال
آن خلق خلق توست که ده تو ز غیرتش
خون بسته است در جگر نافه غزال
وان لطف لطف توست که در عین سلسبیل
بر روی کف می زند از طره اش زلال
وان قهر قهر توست که از باد هیبتش
آب نبات زهر شود در عروق بال
وان گرز گرز توست که بدخواه را کند
پیدا میان دو کتفش فرق در جدال
بر کوه جامد ار گذرد با هیبتت
گردند چون سحاب روان در هوا جبال
مریخ را بدل شمرد زهره بعد از ین
با ماه رایت تو اگر یابد اتصال
مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر
خود را بر او ببندد اگر دارد احتمال
آنجا که خنگ ماه منیر تو سم نهد
ماه نو افتاده بود در صف نعا ل
ظل ظلیل چتر تو و خوی پرچمت
رخسار نو عروس ظفر راست زلف و خال
گر التجا کند به تو خورشید خاوری
دیگر به نیم روز نبیند کسش زوال
چرخ دوال باز اگر سر کشی کند
امرت کشد به جرم زجرم اسد دوال
بد خواه را چه زهره که گردد معارضت ؟
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال
دست سوال پیش تو سایل چه آورد
چون هست پیش دست عطا تو بر سوال
جود تو منع کرد ترا زو از آن شدست
میزان درست مغربی مهر را زوال
شا ها بدان خدای که از خوان نعمتش
دنیاست یک نواله وعقبی است یک نوال !
کا مروز در جمیع ممالک منم که نیست
جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال
از صبح تا به شام دعای تو می کنم
بی آنکه باشدم طمع جا ه وحرص مال
ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو
من بنده نیز داشتمی منصب و منال
بر غیر حضرت تو حرام است شعر من
کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال
تا در طباع آتش و آب است اختلاف
تا در مزاج باد بهاریست اعتدال
بادا حدود ملک تو ایمن ز اختلاف
بادا مزاج امر تو خالی ز اختلال
فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید
پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال