شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۹۳۵
صائب تبریزی
صائب تبریزی( غزلیات )
65

غزل شمارهٔ ۹۳۵

گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاست
چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است
با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست
صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست
می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس
بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟
یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس
خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس
چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی
با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست
دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ
این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است
هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست
نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از او
چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست
گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ
ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست
آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب
نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست
ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است
رنگ زردش بی قراری های دل را کهرباست
کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل
دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟
کشتی می راست در طوفان غم باد مراد
در بیابان طلب آوارگان را رهنماست
در حریم میکشان مستانه می گوید سخن
چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ای
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند
این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او
با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست
بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر
بندهای دلگشای او بر این معنی گواست
می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا
کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست
ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا
می برد دل را به سیر لامکان از راه راست
چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است
همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون
با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست
با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست
خامه زرین او در دیده کوتاه بین
می نماید خشک، اما مد احسانش رساست
هست با دریای رحمت جویبارش متصل
همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است
آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست
پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار
محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست
غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام
در میان دردمندان دیده نالان کراست؟
ناله های دلخراشش چون عصای موسوی
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم
از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست