شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۹
سعدی
سعدی( باب دوم در اخلاق درویشان )
124

حکایت شمارهٔ ۹

یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت. پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت.
چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت: مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدن است.
گفت: آن چیست؟
گفت: یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد. امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند؟!
شیخ اندر این فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت: نشنیده ای که خواجه عالم علیه السلام گفت لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل و نگفت علی الدوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی.
مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار.
می نمایند و می ربایند.
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی
اُشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلةٍ
فَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقاً