شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
عنصری
عنصری( قصاید )
96

شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین

لاله دارد توده توده ریخته بر پرنیان
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران