شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۹ - ذکر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده، قاسم بن الحسن علیهما السلام
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
84

بخش ۹ - ذکر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده، قاسم بن الحسن علیهما السلام

قاسم آن نوباوۀ باغ حسن
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار