شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۸ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اکبر
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
91

بخش ۸ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اکبر

دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت