224
سفرنامه
طیاره ی طلایی خورشید 
 چرخی زد و نشست 
 من با شفق پیاده شدم در فرودگاه 
 آنگه ، درخت های جوان در دو سوی راه
  صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند 
 ما ، در میان هلهله ، تا شهر آمدیم 
مهمانسرای شهر پس از هرگز
 در انتظار آمدن ما بود 
 ایوان او ، بلندترین جا بود 
 ما ، رو به سوی شهر ، در ایوان قدم زدیم
چون شب فرا رسید ، شفق ، شب به خیر گفت 
 آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد
 چون روح شب شکفت 
با پای او ، قدم به خیابان گذاشتم 
 از عابری شتابان ، پرسیدم 
 آقا !  چه ساعتی است ؟
 او در جواب گفت 
 از ظهر ، یک دقیقه گذشته ست 
 آغاز شام بود 
 گفتم : کدام ظهر 
 ظهری که زندگی را تقسیم می کند ؟
بر چهره های رهگذران دوختم نگاه
 اینان ، معشاران کهن بودند
 همسایگان خانه ی من بودند 
 در شهر دوردست جوانی
شهری چنان که افتد و دانی
اما به چشم حیرت خود دیدم 
کز پشت پوست ، خامه ی صورتگزمان 
 سیمای پیرشان را ترسیم می کند 
مستی که عینکش را بر سر نهاده بود 
در کوچه ی کتابفروشان 
نام کتاب ها را می خواند و می گذشت 
عینک ، خطوط ذهنی او را 
 برجسته می نمود 
 من دیدم آنچه در سر او نقش بسته بود 
 تقویم پاره پاره ی ایام 
فرجام روز و فاجعه ی شام 
 سودای سرنوشت و سرانجام 
 در پرتو چراغ ، زن پیر روسپی
چون شیشه ی شرابش ، در هم شکسته بود
  بر من نگاه کرد 
 در پشت چشم او 
 دوشیزه ای جوان به تماشا نشسته بود 
 مردی که کودکی را بر سینه می فشرد 
 می آمد و تمام اندام فربهش 
 در سایه ی حقیرش می گنجید 
 وان سایه ی حقیر 
طفلی صغیر بود که از خواب جسته بود
 در شهر دوردست جوانی
 با جامه دان خاطره ها گشتم 
چون شب ز نیمه نیز فراتر رفت 
 با آن شبح به خانه قدم هشتم 
در آستان خانه ، شبح ، شب به خیر گفت 
 فردا سپیده دم 
طیاره ی طلایی خورشید
  آماده ی صعود و سفر بود 
 من آمدم ز شهر به سوی فرودگاه 
 اما ، درخت های جوان ،  در دو سوی راه 
پایی نکوفتند و سرودی نساختند 
 زیرا که در کنار من این بار 
بیگانه ای به نام سحر بود 
 وانان ،  مرا رفیق شفق می شناختند

