206
در باغ سبز
شب از گریه ی ابر ، مست است و ماه 
فروبرده سر در گریبان خویش
به کردار شب ، باغ چشمان او 
ندارد چراغی در ایوان خویش
در باغ سبزی است مژگان او 
 کزان جز به سرگشتگی راه نیست 
 درین باغ ، شب بی چراغ است و ، کس 
از اعماق تاریکش آگاه نیست 
به خود گویم : ای مرد شوریده بخت
  نظر چند دوزی بر آفاق باغ ؟
 نمی یابی آن را که دلخواه توست 
چه می جویی از این شب بی چراغ ؟
بهل تا بگرید دل تنگ ابر 
 بر این باغ غمناک بی روشنی
که تقدیر او نیست جز آنچه هست 
 در بسته و نرده ی آهنی

