221
خطی در انتهای افق
 ای چهره ی تو کودکی من 
ایا به یاد داری ؟
در قاب کهنه ای که به دیوار خانه بود 
 نیزار ساحلی 
 با آن پرنده هایش چون نقطه ، روی نی 
 خطی در انتهای افق بود
 من در شب بلند خیالم 
با زورقی که در دل آن قاب 
 از سینه ی بر آمده ی آب می گذشت 
 پاروزنان به ساحل ، نزدیک می شدم 
آنگه ، تو می رسیدی در هاله ی طلوع 
آغوش می گشودی ، آسانتر از درخت 
من در تو می غنودم ، چون موج بر زمین 
 کنون که می نشینی ، در قاب چشم تو 
نیزار کودکی
با آن ستاره هایش چون نقطه های شب
  خطی در انتهای زمان است 
 وین زورق نشسته به گل ،  دیگر 
چیزی به جز درنگ نمی داند 
 دست کسش بر آب نمی راند 
وقتی که می روی 
 در قاب کوچکی که به دیوار خانه است 
 عکس تو ، خنده بر لب می ماند 
وین کودکی که دیگر ، کودک نیست
 اندوهگین به یاد تو می خواند 
ای چهره ی تو کودکی من 
 گهواره ی عزیز تنت را 
با لای لای ساعت بیدار سینه ات 
در خلوت تمامی شب ها به من سپار
  آه ای ز روزهای سفر کرده یادگار

