226
رندانه
به چشم سبز تو نازم که موج خواب در اوست
  چو برگ تازه که سرمستی لعاب در اوست 
ز پشت پلک تو تصویر مردمک پیداست 
خوش این حباب ،  که نقش چراغ خواب در اوست 
زبان تست که چون جان ، رسیده بر لب من 
به کام باد !  کهش یرینی شراب در اوست 
 مرا به موی پریشان خویش پنهان کن 
 که روزگار ،  سیاه است و انقلاب در اوست 
مراد من ز چه پرسی به عشوه های کلام 
 سوال چشم تو گویاست ،  چون جواب در اوست
  تنم به سوختن خویش در تو خرسند است 
 ترا درنگ چه سودی دهد ؟ شتاب در اوست 
 تنت برهنگی ماه را به یاد آرد 
که چشمه سار درخشان ماهتاب در اوست 
 فروغ آتش خونت ز پوست می تابد 
 سپیده بین که شکرخند آفتاب در اوست 
 هزار بوسه نهم بر متیبه ی بدنت 
 که نکته های دل انگیز صد کتاب در اوست 
بدین سپاس که آغوش روشنت دریاست 
 پناه ده صدفی را که شوق آب در اوست 
ز گیر و دار جهان در تن تو روی  آرم 
که یک تن است و جهانی ز پیچ و تاب در اوست 

