231
فتنه ای در شام
شبی که زلزله تاریخ را مسخر کرد
  ستون معرفت قوم بر زمین غلتید 
و طاق رفعت اندیشه اش فرود آمد 
 و گاو ، بال در آورد و بر کتیبه نشست 
و نقش آدمیان پایمال حیوان شد 
و خط میخی بر جای نعل حیوان رست 
شبی که زلزله از کوچه های عقل گذشت 
 چراغ سرخ خطر راه را بر اونگرفت 
 و او به وسعت ویرانی آنچنان افزود
  که کس شنانی از آبادی نخست نجست 
شبی که زلزله در کاخ داد خانه گرفت
 ز جام عدل چنان مست شد فرشته ی کور
  که زخمی از سر شمشیر بر تر ازو زد 
و کفه های هماهنگ ، زیر و بالا رفت 
به سنگ پستی ، سنجیده شد بلندی طبع 
 که دست سنگ قوی بود و پای شاهین سست 
 شبی که زلزله در چهره ها شیار افکند
  بر استقامت آیینه ها شکست آورد 
و نقش هیچ تنابنده ای چنان نشکست 
 که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
  شبی که زلزله در پوستین خلق افتاد 
گرسنه چشمی جان بیشتر شد از غم نان 
 و آبروی غنی را سرشک حاجت شست 
شبی که زلزله آمد ، چه فتنه ها برخاست 
نماز شام غریبان به گریه انجامید 
 و آنکه نامش بر خاتم نبوت بود 
 چو ماه کنعان در چاه نابکاران رفت 
و ماه نخشب بر ماه راستین خندید 
و دزد و چوپان ،  در گرگ و میش صبحدمان 
 به حکم پیشه ی نو ، جامه ها بدل کردند 
 و از دروغ ، سیه رو نگشت صبح نخست 

