263
آهنگ خزانی
آه ای انیس روزگاران قدیم من 
ای یاد تو در تیره بختی های ندیم من
  ایا خبر داری ازین رنج عظیم من 
 پیرنه سر ،  دل را جوان دیدن 
 عقل کهن را در مصافش ناتوان دیدن 
 آه ای خداوند ، ای خداوند کریم من 
بر من ببخشای این چنین را آنچنان دیدن 
در من ، کسی چون مست ، چون میخواره می گرید 
بیچاره می گرید دلم ،  بیچاره می گرید
  می پرسی ایا از چه خاموشم ؟
ای دوست ! گر دیگر سخن بر لب نمی رانم 
هرگز نشد گفتن فراموشم 
 در خواب و بیداری 
در گفتنم ، آری 
 در گفتن و گرییدنم با خویش
 سرگرم اندیشیدنم با خویش
 در من کسی پیوسته می اندیشد و همواره می گرید 
 بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید 
 اندیشه ام را عشله ای می سوزد از بنیاد 
 در من ، کسی دیوانه آسا می کشد فریاد 
 ای آسمان خردسالی ، ای بلند ای خوب خوب 
 چون شد که در آفاق تو ، جز آتش و آشوب 
چیزی نماند از آن همه خورشید و ماه ای داد 
 در من ، کسی چون ابرهای تیره ی آواره می گرید 
 بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید 
روح خزان در من فرود آمد 
با گیسوانی از نژاد ابر و خاکستر 
با دیدگانی چون غروب مهر ماهان ، تر 
با قامتی چون گردباد آلوده ی بس گرد 
 با پنجه ای چون واپسین برگ چناران ، زرد
 این اوست در من ،  این که با پیراهن صد پاره می گرید 
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
 با من بگو ، ای نازنین مو سپید من 
ایا خزان عمر ، کوتاه است ؟
 ای یاد تو زیباتر از بیم و امید من 
 ایا بهاری تازه در راه است ؟
 ای مادر ، ای در خواب های غربتم بیدار 
 ایا تواند بود ما را وعده ی دیدار ؟
در من ، کسی چون کودک بی خواب در گهواره می گرید 
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید 
گهواره ، ای گهواره ، ای گهواره ی ایام 
 ای خامی آغاز تو و ، ای پختگی انجام 
 من کودکم یا پیر ؟ ایا پخته ام یا خام ؟
آخر بگو با من 
ایا به قدر شیر مادر بایدم خون جگر خوردن ؟
 در من ، کسی چون شمع در هنگامه ی مردن 
یکباره می افرزود ویکباره می گرید 
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید 

