217
چکامه ی کوچ
کمان سرخ شفق ، ناوک کلاغان را 
 به بازوان کبود درختها انداخت
و زخم ملتهب لانه ها ، دهان وا کرد
کسی ز شهر خبر آورد 
که خانه ها همه تاریکتر ز تابوت است 
 هوا ، هنوز پر از بوی خون و باروت است 
 تفنگداران، فانوس های روشن را 
 به دود و شعله بدل می کنند و می خندند 
 و هیچ مستی ، در کوچه ها نمی نالد 
و هیچ بادی ، در برگ ها نمی خواند 
کسی ز شهر خبر آورد
  که عشق ها همه بیمارند
  تمام پنجره ها چشم های تبدارند
 که رقص چلچله ها را در آسمان بهار
  به خواب می بینند 
و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار 
به یاد می آرند 
 و دارها همگی بار آدمی دارند 
کسی ز شهر خبر آورد 
که قتل عام گل قالی
 به چکمه های گل آلود ، رنگ خون داده ست 
 و دیگر آینه ، نیروی تند حافظه را 
به بی حواسی پیری سپرده است 
و ماه ، از سر دیوارهای خشتی شهر 
 نگاه می کند آیینه های خالی را 
و پیش می اید تا گونه های خیسش را
  به شیشه های کبود دریچه چسباند 
چراغ می گوید 
که در سیاهی دهلیز انتظار ، کسی نیست 
صدای زمزمه ی دوردست اشباح است
  که از درون شبستان به گوش می اید 
 و شب ، ز باغ خبر می دهد که زرگر ابر 
نمی تراشد دیگر نگین شبنم را 
که تا سپیده دمان در عروسی گل ها 
 به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند 
و باد می گوید 
که هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند 
 درخت ، جاذبه ی رقص را نمی داند 
برهنه بر لب جوی ایستاده 
 و دست را به دعا سوی آسمان کرده ست 
مگر پشیز مسین ستاره ای را ، باز 
 ازین توانگر بی آبروی ، بستاند
 زمین ، سراسر، تاریک است 
و هیچ نوری ، بازی نمی کند در آب 
که انعکاسش بر طاق آسمان افتد 
تو ، جامه دان سفر بربند 
و رو به ساحل دیگر کن 
 مگر که در شب بی حاصل غریبی ها 
غم تو و دانه ی اشکی به خاک بفشاند 

