230
از من تا خورشید
شفق تنوره کشید 
و دست وحشی باد 
دریچه ها را مانند سنج بر هم کوفت
 و من ، نگاه به سوی درخت ها کردم 
در استخوان های لخت سینه شان ، خورشید 
بزرگ و خونین می کوفت ، می تپید هنوز
و این تپیدن ، در ذزه های ریز هوا
  و در میان رگ سرخ سیم های مسین
 و در تنفس و در نبض و در شقیقه ی من 
 طنین طبل سیاهان داشت 
دیدم میان خورشید 
 این قلب آتشین و بزرگ درخت ها 
و قلب کوچک و گرم من ارتباطی هست
 دیدم میان نبض من و ذره های ریز هوا 
 و سیم ها 
 که ریل صداها و نورها هستند 
و تیک تک ساعت دیواری 
 پیوند ناشناخته ای هست 
دیدم از آفتاب ، جدا نیستم 
 از آب و از درخت و زمین هم 
از پشت پنجره ، مردی گذشت 
پاهای او 
با قلب و نبض من سفر آغاز کرده بود 
 او ، در قلب من تنفس می کرد
  او ، با نبض من قدم برمی داشت 
اما ، دلش 
 همراه و همصدای دل خورشید 
در استخوان سینه ی لخت درخت ها
 می کوفت ، می تپید 
غروب ، سایه دواند 
 نگاهم از صف دور درخت ها برگشت 
 و سوی آینه آمد 
 صدای قلب من آیینه را ز هم ترکاند 

