243
دو ایینه
من ، از تو بهاران 
 من، از تو با درختان 
 من ، از تو با نسیم سخن گفتم 
من ، از تو دور بودم 
من ، بی تو کور بودم 
من ، چون تو ، راز شیفتگی را 
در تنگنای سینه نهفتم 
رازی که خواندنش نتوانستی
رازی که گفتنش نتوانستم
  وز بیم آنکه در کف نامحرم اوفتد
 بس شب که تا سپیده نخفتم 
امروز ، چون دو آینه ی روبروی هم 
 برق نگاه خود را در هم فکنده ایم 
تا بوته ی گناه نروید ز باغ دل 
 بنیاد هر هوس را از سینه کنده ایم

