210
رؤیایی در آفتاب
فواره ی کشیده ی اندامش
 در باغ چشم من 
 تا آسمان پرید 
 فواره ی کشیده ی اندامش
با شاخه های نازک پاها و دست ها 
 ابریشم هوا را تا آسمان درید 
 در موی او که گرد پریشان آب بود 
 خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد 
فواره ی کشیده ی اندامش از غرور 
 تا شب ، به روی یک پا ، چون مرغ ، ایستاد
 توپ بزرگ خورشید از بام آسمان 
 در کوچه پرت شد
 باغ خیال من تهی از آفتاب گشن 
 قرقاولان ز شاخه پریدند 
 مرغابیان ز برکه رمیدند 
 برج کبوترم به نسیمی خراب گشت
 با مشعل گداخته ، پاییز در رسید 
 گوگرد برگ ها 
 باروت شاخه ها
  از شعله های مشعل او سوخت ناگهان
 چون چوب بست آتشبازی ، درخت ها
 در نور کهربایی خورشید ، شعله زد 
رنگ طلا گرفت 
خمپاره های گل به هوا رفت و بازگشت 
باد از میان اسکلت شاخه ها گذشت 
اما ، بهار را نفس او 
 بار دگر به باغ من آورد 
بار دگر به دیدن خورشید ، شاخه ها 
 آغوش مادرانه گشودند 
 شیر شکوفه جوش زد از سینه هایشان
 زنجیر بغض زنجره ها در گلو گسست 
پر شد فضای خالی باغ از صدایشان 
 فواره ی کشیده ی اندامش
 در من گشوده شد 
 در من پرش گرفت
نیروی ناشناخته ای ، چون تب شراب 
 با مستی گداخته اش در سرم دوید 
 رگ های من گشوده شد و ، او چو خون پاک 
در پیکرم دوید 
فواره ی کشیده ی اندامش 
در باغ چشم من 
 رقصید و چون کلاف ، گره شد به دست باد 
 در موی او که گرد پریشان آب بود 
 خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد

