239
انتظار
افسوس ! ای که بار سفر بستی
کی می توانم از تو خبر گیرم ؟
 گفتی به من که باز نخواهی گشت 
اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟
دیگر مرا امید نشاطی نیست 
زین لحظه ها که از تو تهی ماندند 
زین لحظه ها که روح مرا کشتند 
 وانگه مرا ز خویش برون راندند 
گر شعر من شراره ی آتش بود 
اینک به غیر دود سیاهی نیست 
گر زندگی گناه بزرگم بود 
زین پس مرا امید گناهی نیست 
 آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره ی من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی
چشم تو آن دریچه ی روشن بود
 کز آن رهی به زندگیم دادند 
زلف تو آن کمند اسارت بود 
کز آن نوید بندگیم دادند
اینک تو رفته ای و خدا داند 
کز هر چه بازمانده ، گریزانم
 دیگر بدانچه رفته نیندیشم 
زیرا از آنچه رفته پشیمانم 
خواهم رها کنم همه هستی را 
زیرا در آن مجال درنگم نیست 
در دل هزار درد نهان دارم 
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست 

