282
از درون شب
تو ، ای چشم سیه !  با شعله ی خویش
 شبانگاهان ، دلم را روشنی بخش
بسوزانم درین تاریکی مرگ 
ز چنگال گناهم ایمنی بخش
خدا را ، آسمانا ! در فروبند 
 ز شیون های خاموشم مپرهیز 
به چاه اخترانم سرنگون ساز 
 ز دار کهکشان هایم بیاویز
خدا را ، آسمانا ! پرده بفکن 
مرا از چشم اخترها نهان کن
تنم در کوره ی خورشید بگداز 
مرا پاکیزه دل ، پاکیزه جان کن
 خدا را ، ماهتابا !  چهره بفروز
مرا درچشمه ی خود شستشو ده 
به اشک نامرادی آشنا ساز 
 ز اشک پارسایی آبرو ده
 بکوب ای دست مرگ ، ای پنجه ی مرگ 
به تندی بردرم ، تا درگشایم 
تو مرغان قفس را پر گشودی
من این مرغ قفس را پر گشایم 
به تندی حلقه بر در زن ، مگو کیست 
 که در زندان هستی چون منی هست 
 به گوشم در دل شبهای خاموش
 صدای خنده ی اهریمنی هست
  شبم تاریک شد تاریکتر شد 
 نمی تابد ز روزن آفتابی
 نمی تابد درین بیغوله ی مرگ 
 شبانگاهان ، فروغ ماهتابی
خدایانند و اخترها و شب ها 
گواه گریه های شامگاهم 
نمی دانند این بیگانه مردم 
که در خود ، اشک ها دارد نگاهم
 مرا ، ای سوز تب ! در بستر خویش
 بسوزان ، شعله ور کن روشنی بخش
مرا زین لرزش گرم تب آلود 
 خدا را ، لذتی اهریمنی بخش
مرا ، ای دست خون آشام تقدیر 
گریبان گیر و در ظلمت رها کن 
 مرا بر یال استرها فروبند 
 مرا از بال اخترها جدا کن 
 مرا در زیر دندانهای مریخ 
به نرمی خرد کن ، کم کم فرو ریز
 مرا در آسیای کهنه ی چرخ 
 غباری ساز و در کام سبو ریز 
بکوب ای دست مرگ امشب درم را 
که از من کس نمی گیرد سراغی
شب تاریک من بی روشنی ماند 
 تو ، ای چشم سیه !  بر کن چراغی 

