شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
121

فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند

گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و میگفت که میخواهم که خداوندگار را بدیدمی خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند بحقیقت زیرا آنچ او آرزو میبرد که خداوندگار را ببینم آن نقاب خداوندگار بود، خداوندگار را این ساعت بی نقاب نبیند وهمچنين همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها بپدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها همه آرزوی حق داند وآن چیزها جمله نقابهاست چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند بداند که آن همه نقابها و روپوشها بود مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود همه مشکلها حلّ شود وهمه سوالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد وجواب حق چنان نباشد که هرمشکل را علی الانفراد جدا جواب باید گفتن بیک جواب همه سؤالها بیکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنين جمله نبات از درخت و گیاه و غيره از زهر سرما بی برگ و بر مانده و رختها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد چون بهار جواب ایشان بتجلّی بفرماید جمله سؤالهاء مختلف ایشان از احیا ونبات و موات بیکبار حل گردد و آن سببها برخیزد و جمله سر برون کنندوبدانند که موجب آن بلا چه بود حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است که اگر جمال حق بی نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهرمند نشویم بواسطهٔ این نقابها مدد و منفعت میگيریم این آفتاب را میبینی که در نور او میرویم و میبینیم ونیک را از بد تمییز میکنیم و درو گرم میشویم ودرختان و باغها مثمر میشوند و میوهاء خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شيرین میگردد، معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثير او ظاهر میشوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت میدهد بوسایط اگر نزدیکتر آید هیچ منفعت ندهد بلک جملهٔ عالم و خلقان بسوزند و نمانند، حق تعالی چون بر کوه بحجاب تجلّی میکند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته میگردد و چون بیحجاب تجلّی میکند او را زیر زبر و ذرهّ ذرهّ میگرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست گفت ما را غرض اینجامثال است امّا آنجانه جمل است ونه حمل مثل دیگرست و مثال دیگر هر چند که عقل آن چیز را بجهد ادراک نکند اما عقل جهد خود راکی رها کند و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آنست که همواره شب و روز مضطرب و بیقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آنست که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم ميرسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع میزند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد، پس آدمی که ازحق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن ان هم حق نباشد، پس آدمی آنست که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق میگردد بی آرام و بیقرار و حق آنست که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد.