شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل هفتم - سئوال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد یک جواب آنک گفتیم
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
123

فصل هفتم - سئوال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد یک جواب آنک گفتیم

سئوال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد یک جواب آنک گفتیم جان نماز به از نماز مع تقریره، جواب دومّ که ایمان به ازنمازست زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته و نماز بعذری ساقط شود و رخصت تأخير باشد و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که ایمان بهیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخير نباشد و ایمان بی نماز منفعت کند و نماز بی ایمان منفعت نکند همچون نماز منافقان و نماز در هر دینی نوع دیگرست و ایمان بهیچ دینی تبدلّ نگيرد احوال او و قبله او و غيره متبدلّ نگردد و فرقهای دیگر هست بقدر جذب مستمع ظاهر شود مستمع همچون آردست پیش خمير کننده کلام همچون آبست در آرد آن قدر آب ریزد که صلاح اوست.
چشمم بدگر کس نگرد من چه کنم
از خود گله کن که روشناییش توی
چشمم بدگر کس نگرد یعنی مستمع دیگر جوید جز تو من چه کنم روشناییش توی بدین سبب که تو با توی از خود نرهیدهٔ تا روشناییت صدهزار توبودی.حکایت شخصی بود سخت لاغر وضعیف و حقير همچون عصفوری سخت حقير در نظرها چنانک صورتهای حقير اورا حقير نظر کردندی و خدا را شکر کردندی اگرچه پیش ازدیدن اومتشکیّ بودندی از حقارت صورت خویش و با این همه درشت گفتی ولافهای زفت زدی ودر دیوان ملک بودی و وزیر را آن درد کردی و فرو خوردی تا روزی وزیر گرم شد و بانگ برآورد که اهل دیوان این فلان را ازخاک برگرفتیم و بﭙﺮوردیم و بنان و خوان و نان پاره و نعمت ما وابای ما کسی شد باینجا رسید که تامرا، چُنینها گوید. درروی او برجست وگفت ای اهل دیوان و اکابر دولت و ارکان راست میگویدبنعمت و نان ریزهٔ او و ابای او پرورده شدم وبزرگ شدم لاجرم بدین حقيری و رسواییام اگر بنان و نعمت کسی دیگر پرورده شدمی بودی که صورتم و قامتم و قیمتم به ازین بودی او مرا از خاک برداشت لاجرم همی گویم که یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَابَاً و اگر کسیم از خاک برداشتی چنين اضحو که نبودمی، اکنون مریدی که پرورش از مرد حق یابد روح او را پاک و پاکی باشد و کسی که از مزورّی و سالوسی پرورده شود و علم ازو آموزد همچون آن شخص حقير و ضعیف و عاجز و غمگين و بی بيرون شو ازترددهّا باشد وحواس او کوته بود وَالَّذِیْنَ کَفَرُوْا اَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّوْرِ اِلَی الظُّلُمَاتِ. در سرشت آدمی همه علمها در اصل سرشتهاند که روح او مُغیّبات را بنماید چنانک آب صافی آنچ در تحت اوست از سنگ و سفال و غيره و آنچ و آنچ بالای آنست همه بنماید عکس آن درگوهر آب این نهاد است بی علاجی و تعلیمی لیک چون آن آمیخته شد با خاک یا رنگهای دیگر آن خاصیتّ و آن دانش ازو جدا شد و او را فراموش شد حقّ تعالی انبیا و اولیا را فرستاد همچون آب صافی بزرگ که هر آب حقير را و تيره را که درودرآید از تيرگی و از رنگ عارضی خود برهد پس او را یاد آید چو خود را صاف بیندبداند که اولّ من چنين صاف بودهام بیقين و بداند که آن تيرگیها و رنگها عارضی بود یادش آید حالتی که پیش ازین عوارض بود و بگوید که هذَا الَّذِي رُزِقْنَا مُنْ قَبْلُ پس انبیا و اولیا مذکرّان باشند او را ازحالت پیشين نه آنک در جوهر او چیزی نونهند اکنون هرآب تيره که آن آب بزرگ را شناخت که من ازویم و از آن ویم درآمیخت و این آب تيره که آن آب را نشناخت و او را غير خود دید و غير جنس دید پناه برنگها و تيرگیها گرفت تا با بحر نیامیزد و از آمیزش بحر دورتر شود چنانک فرمود فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا اِیْتَلَفَ وَمَاتَنَاکَرَ مِنْهَا اِخْتَلَفَ و ازین فرمود لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُوْلٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ یعنی که آب بزرگ جنس آب خرد است و از نفس اوست و ازگوهر اوست و آنچ او را از نفس خود نمیبیند آن تناکر از نفس آب نیست قرین بدیست با آب که عکس آن قرین برین آب میزند واو نمیداند که رمیدن من ازین آب بزرگ و بحر ازنفس منست یا از عکس این قرین بد از غایت آمیزش چناک گل خوار نداند که میل من بگل از طبیعت منست یا از علتّی که با طبع من در آمیخته است بدانک هر بیتی و حدیثی و آیتی که باستشهاد آرند همچون دو شاهد و دو گواهست واقف بر گواهیهای مختلف بهرمقامی گواهی دهند مناسب آن مقام چنانک دو گواه باشند بر وقف خانهٔ وهمين دو گواه گواهند بر بیع دکّانی و همين دو گواه گواهند برنکاحی در هر قضیّه که حاضر شوند بر وفق آن گواهی دهند صورت گواه همان باشد و معنی دیگرنَفَعَنَا اللهُّ وَاِیاّکُمْ اَللُوْنُ لَوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرِّیْحُ رِیْحُ الْمِسْکِ.