شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل سی و دوم - وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
110

فصل سی و دوم - وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا

وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا فَکَیْفَ وَاَنْتُمْ حَاجَتِيْ اَتَجَّنبُ معلوم باید دانستن که هر کسی هرجا که هست پهلوی حاجت خویشتن است لاینفک و هر حیوانی پهلوی حاجت خویشتن است ملازم حاجته اقرب الیه من ابیه و اُمهّ ملتصقٌ به و آن حاجت بند اوست که او را میکشد این سو و آن سو همچون مهار ومحال باشد که طالب خلاص طالب بند باشد پس ضروری اورا کسی دیگر بند کرده باشد مثلاً او طالب صحّت است پس خود را رنجور نکرده باشد زیرا محال بود که هم طالب مرض بود و هم طالب صحّت خود و چون پهلوی حاجت خود بود پهلوی حاجت دهندهٔ خود بود و چون ملازم مهار خود بود ملازم مهار کشندهٔ خود بود الا آنک نظر او بر مهارست از بهر آن بی عزّ و مقدار است اگر نظر او برمهارکش بودی از مهار خلاص یافتی مهار او مهارکش او بودی زیرا که مهار او را از بهر آن نهادهاند که او بی مهار پی مهار کننده نميرود و نظر او بر مهار کننده نیست لاجرم سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ در بینیش کنیم مهار و میکشیم بی مراد خویش چون او بی مهار پی ما نمیآید. یَقُوْلُوْنَ هَلْ بَعْدَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ فَقُلْتُ وَهَلْ قَبْلَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ حق تعالی صبوتی بخشد پيران را از فضل خویش که صبیان از آن خبر ندارند زیرا صبوت بدان سبب تازگی میآرد و بر میجهاند و میخنداند و آرزوی بازی میدهد که جهان را نو میبیند و ملول نشده است از جهان چون این پير جهان را هم نو بیند همچنان بازیش آرزو کند وبرجسته باشد و پوست و گوشت او بیفزاید. لَقَدْ جَلَّ خَطْبُ الشَّیْب اِنْ کَانَ کُلَمَّا بَدَتْ شَیْبَةٌ یَعْدُوْ مِنَ اللَّهْو مَرْکَبٌ پس جلالت پيری از جلالت حق افزون باشد که بهار جلالت حق پیدا آید و خزان پيری بر آن غالب باشد و طبع خزانی خود را نهلد پس ضعف بهار فضل حق باشد که بهر ریختن دندانی خندهٔ بهار حق کم شود و بهر سپیدی موئی سرسبزی فضل حق یاوه شود و بهرگریه باران خزانی باغ حقایق منغصّ شود تَعَالَی اللّهُ عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْنَ.