شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴ - و من طبقه الاولی من المتقدمین فضیل بن عیاض
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
87

بخش ۴ - و من طبقه الاولی من المتقدمین فضیل بن عیاض

بن مسعود بن بشر التمیمی ثم الیربوعی. کنیه ابوعلی الکوفی. امامست از ائمه دین و شرع، از اقران ثوری و مالک، از استاذان عبداللّه مبارک باصل از کوفه است، و در مکه بوده مجاور سالها، سیده بوده بزرگ، در شرع امام، و در زهد یگانه بزهد صوفیان و محبت.
و گفته‌اند باصل از خراسان بوده از ناحیت مرو، از دیه فندین. و گفته‌اند: وی بسمرقندزاده و باورد بزرگ شده و کوفی اصل است. و نیز گفته‌اند کی بخاری اصل است و اللّه اعلم. وفات وی در محرم بوده، سنه سبع و ثانین و مائه،
ووی گفته است: ثلثه هم اقرب اللق الی الرحمن یوم القیامة بجالسون الرحمن، و الناس فی‌الحساب، رجل لم یجعل من کسبه حراماً، و رجل لم یمس فرجه حراماً، و رجل لم یتکلم بین اثنین فی‌الهوی.
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: کی فضیل عیاض گوید: کی من اللّه بر دوستی پرستم، کی نشکیبم که نپرسم.
و انشدنا لموحمود الوراق
تعصی الاله وانت تظهر حبه
هذا محال فی القیاس بدیع
لوکان حبک صادقاً لا طعته
ان المحب لمن یحب مطیع
شیخ الاسلام گفت: کی وهب منبه از تابعین است حکیم امت وی گوید: من اللّه نه بربیم پرستم، کی چون بنده‌ام زندانی: کی خداوند را خدمت کند از بیم، چون ایمن شود نپرستد. و نه بر طمع پرستم که چون گدای بوم مزدور ارطمع مزد بیند کار کند، و اگر نه بیند نکند. گفتند: چون پرستی؟ گفتم به آن پرستم کی سزاست که او را پرستم، مهر او خود از من بارد شیخ الاسلام گفت: او که او را پرستد بربیم، او خویشتن را می‌پرستد کی از بیم خود می‌پرستد و طمع نجات خویش، نه بحق و فرمان و سزاء او، پس داوری خود می‌دارد و خود را می‌جنبد. آنکه او را می‌پرستد بامید، او خود را می‌پرستد و تنعم خود را، و راحت و ثواب و جزا را، نه حق فرمان و مهر او را، پس خود را می‌جنبد. من او را نه بربیم و طمع پرستم چون مزدوران. و نه بر دعوی مهر او، یعنی که از سزاء او باستحقاق او عاجز مانم، کی بر فرمان او پرستم، کی گفت می‌پرست می‌پرستم، و بر دوستی سنت رسول و بتقصیر معترف.
که من ترک خدمت را ناتوانم ٭ و نه بخویشتن درانم و حق را نه بانم
از آنجا که خیزلان و خسپانم آنرا از بن دندانم
از آنجا که من نه منم، عبارت را ناتوانم.
و گفت الهی من نه بخدمت صحبت ترا می‌بهاسازم٭ که در صحبت حرمت می‌نگاه دارم. من نه بهوای دل در خدمتم کی بفرمانم ٭
و سخت سرد بود خداوند خود رابمزد کار کردن، ونه بمهر و سزای آنک و پرستش را سزاست، خود فرمان درآن واجب.
وانشدنا لا بی یزید البسطامی٭
احبک حبین الهوی
و حباً لانک اهل لذاک
فاما الذی هو حب الهوی
فر فعک للحجب حتی اراک
و اما الذی انت! هل له
فشغلی بذکرک عن من سواک
شیخ الاسلام گفت رضی اللّه عنه: که محمد بن سعید الفرنجی را پرسیدند که سفله کی است؟ گفت: او که اللّه پرستد بر بیم و امید. گفتند: پس چون پرستی؟ گفت: مهراللّه خود خدمت از من بارد لبعضهم:
کن اذا احببت عبدا
للذی تهوی مطیعاً
لن تنال الوصل حتی
تلزم النفس الخضوعا
ولو قلت مت مت سمعاً و طاعة
وقلت لداعی االموت اهلاومرحبا
شیخ الاسلام گفت عظم اللّه برکته: که فضیل عیاض را پسری بود علی نام، از پدرمه بود در زهد و عبادت و ترس. روزی در مسجد حرام آمد نزدیک زمزم، خواننده بر خواند: ویوم القیامة تری، الایه وی آنرا بشنید و صیحه بزد و جان بداد.
شیخ الاسلام گفت: زراه بن اوفی ٭ قاضی بصره از تابعین است، در محراب روزی قرآن می‌خواند بر خواند: فاذا نقر فی الناقر، الآیه. بانگ بکرد و بیفتاد مرده. شیخ الاسلام گفت: که از دوست نشان و از عارف جان:
من مات عاشقاً فلمیت هکذا
لا خیر فی عشق بلا موت
یوسف اسباط از متقد مانست از ایمه شرعست و سید در زهد و ورع، و خوف و فزع بروی غلبه کرده، علم بروی در شورید، مات سنه ست و تسعین و مائة. مع و کیع بن الجراح و بقیه بن الوید. شیخ الاسلام گفت که او گفته: کی دوستان او را سه چیز بداده‌اند: حلاوت و مهابت و محبت و ذوالنون مصری ٭ این سخن گفته پس از وی، لکن بجای لفظ حلاوت ملاحة گفته و ملحه و مخلد بن الحسین هم این سخن گفته، و هم ملاحت گفته مات مخلد بن حسین سنه احدی و تسعین و مائة، و کان یکون بالمصیصه و طرسوس. شیخ الاسلام گفت: کی آن سه چیز، این طایفه را بدهده‌اند که از تو پرسند و می‌ترسند.
و انشدنا لمجنون العامری
اهابک اجلا لا و ما بک قدرة
علی، و لکن مل عینی حبیبها
ولشیخ الاسلام لنفسه
اهل بک هیبة وا طیر شوقاً
فهل ابصرت مرغوباً یشاق
و بتو کارندارند و می‌جویند و خوش می‌آیند ورچشمها و باو می‌گرایند، و نسبت ندارند دوست می‌دارند.
شیخ الاسلام گفت: دانی که آن حلاوت و ملاحت از چیست؟ بروان نور قرب است برو، و در آن حضرت که اوست، جز حلاوت نیست. و آن محبت دولت دل است کی الا خود بدست او یافتی. و از گم شده و جستهٔ خود نشان و دلیل از وی شنودی و درو دیده ور خود دیدی، مهر برو نهادی.