شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳ - و من طبقه الاولی من آخر ذوالنون المصری
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
89

بخش ۳ - و من طبقه الاولی من آخر ذوالنون المصری

از طبقهٔ اول متأخرتر و بتصوف معروف‌تر. شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: کی نام وی ثوبان بن ابراهیم است کنیت وی ابوالفیض و ذوالنون لقب و نیز گفتند: کی نام وی فیض بن ابراهیم بود الاخمیمی مولی القریش. پدر وی مولی قریش بوده نوبی و ذوالنون بمر بوده، به اخمیم مصر. آنجا که گور شافعیست رحمها اللّه. شاگرد مالک انس بوده، و مذهب وی داشته، و موطا از وی سماع داشت، وقفه خوانده شود، و پیروی اسرافیل بود بمغرب.
و گفتند: نام وی ذوالنون بن احمد، و گفتند: کی کنیت وی ابوالفیاض بوده و نام الفیض، و پیشینه قول درست تراست. و وی سید بوده امام در وقت خود، بیگانهٔ روزگار، و سر این طایفه، و همه اضافت و نسبت با او کنند، و بازو گردد و مقبول بر همه زبانها. و ویرا برادران بوده یکی اسرافیل و دیگر الیسع. و نیز گفتند کی ذوالکفل. ارنه خود سه بودند، و گفتند چهار بودند: ذوالنون و ذوالکفل و عبدالخالق و عبدالباری. و ذوالکفل اخوذوالنون، روی عنه حکایات فی المعاملات و غیره، یقال اسمه میمون و ذوالکفل لقب.
و پیش از وی مشایخ بودند، لکن او پیشین کس ایذ، کی اشارت باعبارت آورد درین طریق. و ازین طریق سخن گفت و بسط کرد ذوالنون مصری بود و اول کس که صوفی خواندند بوهاشم بود. و اول خانقاه صوفیان خانقاه رمله بود. و چون جنید پدید آمد در دیگر طبقه این علم را ترتیب نهاد و بسط کرد و کتب ساخت. و چون شبلی٭ پدید آمد در سه دیگر طبقه این علم باسر منبر برد و آشکارا کرد کی جنید گفت: کی ما این علم در سردابها و خانها می‌گفتیم نهان. شبلی آمد آنرا باسر منبر برد و بر خلق بوغست بشنیع.
توفی ذوالنون فی ذی القعده سنه خمس و اربعین، و یقال سنه ثمان‌ و اربعین و مأتین فی سنة التی مات فیها ابوتراب النخشبی٭
شیخ الاسلام گفت عظم اللّه کرامته: کی اسمعیل دباس جیرفتی فرامن گفت کی شیخ ابا عبدالرحمن سلمی گفت، کی شیخ بوعلی سیروانی٭ گفت حافظ امام اهل السنه بی‌منازع چون احمد حنبل بود در روزگار خود، کی شیخ بوطالب غالب مصری حافظ اخمیمی گفت، کی بود جانهٔ مصری گفت که ذوالنون مصری گفت: شیخ الاسلام گفت کی این اسناد دراز است لیکن نیکوست امامان بر امامان گوئی. اسناد از حکایت نیکوتر است.
ذوالنون: گفت سه سفر کردم و سه علم آوردم کی خاص و عام بپذیرفت. بار دوم سفر کردم و علم آوردم کی خاص قبول کرد و عام قبول نکرد و سفر سه دیگر کردم علم آوردم، کی نه خاص پذیرفت و نه عام. فبقیت شریداً طریداً وحیداً
انشدنا الامام لابی الحسین النور٭
تعرف امری فانفردت بغربتی فصرت غریباً فی البریه اوحدا تسرمد امری فهو عنی مسرمد وفنیتنی عنی فصرت موحدا
انشد ایضاً لغیره
الطرقشتی نهج الحق منفرد
والسالکون سبیل الحق افراد
لایعرفونو لا یدری منازلهم
فهم علی مهل یمشون قصاد
والناس فی غفلة فمالهم قصدوا
فکلهم عن طریق الحق رقاد
شیخ الاسلام گفت نوراللّه قبرة: کی آن پیشینه علم کی وی گفت، علم توبت بود، کی آنرا خاص و عام قبول کنند. دیگر علم توکل و معاملت و محبت بود، کی خاص قبول کند، عام فرا آن نیازد. و سدیگر علم خصوصی و حقیقت بود، نه ببرگ خلق بود، نه بطاقت علم و عقل. خلق درنیافتند، ویرا مهجور کردند و برو خاشتند با انکار و راندن، تا آنکه کی از دنیا برفت در سنه خمس و اربعین و مأتین.
چون جنازهٔ وی بردند گلهٔ مرغان یعنی جوک بر سر جنازهٔ وی آمدند و پردرهم بافتند، چنانک همه خلق و زین، بسایهٔ خود بپوشیدند، کی کس از آن مرغان ندیده بود پیش از آن مگر از وی بر سر جنازهٔ مزنی شاگرد شافعی رحمهم اللّه.
پس ازان ذوالنون را قبول پدید آمد بغایت. دیگر روز بر گوروی نبشته یافتند چنانک بخط آدمیان نمانست کی: ذوالنون حبیب اللّه من الشوق قتیل اللّه. هرک آن نبشته بتراشیدندی باز آنرا همچنان نوشته یافتندی. و آن سفر پسینهٔ وی نه بپای بوده بود کی با او نه بقدم روند، کی بهم روند، انشدنا الامام للقائل
سألتک بل اوصیک ان مت فاکتبی
علی لوح قبری کان هذا تیما متیماً
لعل شیخاً عارفاً سنن الهوی
یمر علی قبر الغریب فسلما
الیس عجیباً انهن قتلتنی
واظهرن ظلماً فی هوای تظلما
انشدنا لبعضهم
انت حیواتی لی تلف
و فیک لی نعمة و فیک بلا
الحبیشفی الفتی و یسعده
صبراً علی احب جاراً و عدلا
لمتقتلونا وکم نحبکم
و یا عجبا لم نحب من قتلا
شیخ الاسلام گفت، اناراللّه برهانه و وسع علیه رضوانه: کی علوم انواع‌اند: اول علم توحیدست. دیگر علم فقه است و دین. سه دیگر عم وعظ. چهارم علم تعبیر. پنجم علم طب و ششم علم نجوم علم کلام. هشتم علم معاش. نهم علم حکمت. دهم علم حقیقت.
اما علم توحید حیواة است، و علم فقه داروست، و علم عظت غذاست و علم تعبیر ظن است، و علم طب حیلت است، و علم نجوم تجربتست، و علم کلام هلاکست، و علم معاش شغل عامهٔ خلق است، و علم حکمت آئینه است، و علم حقیقت یافت وجودست.
اما علم توحید علم دینست و آن سه وجهست: توحید الاخلاص بالکتاب و السنه. و توحید التجرید و هو علم الحیوة بتفرید الذکر و نسیان غیره و طلب تصحیح التوحید باسقاط الصفات، و الکلام فی الجواهر و الاعراض و الطینة و الجثة و الهیولی و هو علم الزنادقة الاولی.
علم دین دو قسم است: یکی از آن ظاهرست دیگر نهان و باطن. اما قسم ظاهر پنج نوعست:علم حکمتست و آن اصابت معرفة اللّه تعالی و منتهای آن، و وقوف بر نعمتهای وی شناختن معاذیر خلق. ددیگر علم حقیقت است و آن علم حیوتست علم خضر : وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا عَلَی مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا اما علم فقه را می‌گوید عز و جل: لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ کونو اربانیبین فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّکْرِ. و آن نص قرآنست بامقتضأ آن با قیاس و آن نص است یا اجماع فراخست یا تنگ و قیاس برآن، یا آثار مجتهدان، آثار نیکو از مرد مرضی از سلف امین در عقدهٔ دین و دانا باختلاف و قادر در استنباط.
و اما علم وعظ را می‌گوید: فلولا کان من القرون الآیه. لولا ینهاهم الربانیون الآیه و لو ردوه، الآیه. و لو الی قومهم منذرین.
و علم وعظ: تهدید است بی‌تقنیظ و وعداست بی‌امن، و دلالتست بی‌معرفت زیادت و نقصان در ایام بروز بهی.
اما علم تعبیر می‌گوید: و قال للذی ظن اصل او ظنست و قیاس و خاطر، اما چون ببود حقیقتست آنرا می‌گوید: قد جعلها ری حقا. اما علم طب را می‌گوید: علم الانسان مالم یعلم، واصل او تجربتست و حیلت، و آن مباحست و نیکو و عفو است و شافعی گوید: العلم علمان علم الادیان و علم الابدان.
اما علم نجوم را می‌گوید: و بالنجم هم یهتدون و آن چهار قسمت: قسمی ازو واجبست و آن علم نشان گرفتنست و دلیل بر قبله و شانختن اوقات نماز. ددیگر قسمی ازو مستحبست و نیکو، و آن شناخت جهات و طرفست روندگانرا در بر و بحر، و آنرا میگوید عز ذکره: و هوالذی جعل لکم النجوم لتهتدوا بها فی ظلمات البر و البحر.
و قسم سیم مکروهست وآن علم طبایع است بکواکب و بروج. و چهارم قسم حرامست و آن علم احکامست بسیر کواکب، وآنچ از آن بابست آنرا قیاس نیست و آن علم زناذقه است
و اما علم کلام را می گوید عز و جل: وَإِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ إِلَی أَوْلِیَآئِهِمْ. وان یقولوا تسمع لقولهم الآیه. وَکَذَلِکَ جَعَلْنَا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیَاطِینَ الإِنسِ وَالْجِنِّ یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا و آن بگذاشتن نصهاء کتاب و سنت است و دست بعلم فلاسفه زدن است و از ظاهر با تکلف باطن شدن است، و از اجتهاد باستحسان عقول و هوای خود شدن است و دانستن آن جهل است و مخاطره، و سلامت در ترک آنست. و شافعی گوید: العلم بالکلام جهل، و الجهل بالکلام علم.
اما علم معاش را می‌گوید: یعلمون ظاهراً من الحیواة الدنیا الآیه: فاعرض عن من تولی عن ذکرنا الی قوله: ذلک مبلغم من العلم و آن علم کسبهاء است بدانش و رغبت میان عامهٔ خلق، کسبیست بعلم و کسبیست بحرص و آن علم عبارتست. شرح علم حقیقت جائی دیگر فرا گفته‌اید. ان شاء اللّه تعالی.
اما سهل تستری٭ گوید کی علم سه است: علم باللّه و بامراللّه و بایام اللّه. واصل اینست دیگر فرع. واولوالعلم و یعلمون، فعلموا، فعلم. علم باللّه للعلماءِ العارفین و هو بالوجود. و علمناه من لدنا علماً او که. این داند عارفست و این بوجود یابد و بامره للعلما المتعلمین و هو با لوسایط. و لو ردوه. قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لا یعلمون فسئلوا اهل الذکر و او که این داند فقیه اوست و این به پیغامبر یاوند.
و علم بایام اللّه للعلما الحکماء و هو بالبصایر و ذکره بایام اللّه. قل للذین آمنو یغفر والذین لایرجون ایام اللّه. و تلک الایام فاذکروا آلاء اللّه. ساریکم آیاته سنریهم آیاتنا و او که این داند حکیم است. و این بوسایل یاوند و ما یعقلها الا العالمون. و این هر سه بهم نشود کس را تمام علم باللّه و بامرت و بایامه، مگر پیغامبر مرسل را، یاربانی صدیق را. وانشدنا شیخ الاسلام لنفسه:
الوجد بعد وجود الحق بهتان
واذکر دون جحود الذکر نسیان
قد کان عجبکم علمی فاظهر کم
علمی بان علومی فیک حسبان
شیخ الاسلام گفت: کی ذوالنون مصری در زندان بود با احمد حنبل در آن وقت فتنهٔ مخلوق گفتن. یکروز چون شب آمد دست فرا کرد و غل و بند بیک سو نهاد، و رفت فرا احمد گفت می‌آئی؟گفت نه کی من در حبس سلطانم. کی احمد فرا می‌بود ذوالنون رفت از بغداد، و نماز بامداد بمصر کرد و روی باز کرد و گفت: احمد را دعا کنیت.
ذوالنون گفت: ما اعزاللّه عبدابعز اعزله من یدله علی ذل نفسه. و هم گفت گستن و پیوستن، آخر نه گستن و نه پیوستن. و یوسف حسین رازی گوید: که از وی جدا شدم ویرا گفتم: کی مرا وصیت کن! گفت تن از رنج خلق دریغ مدار! و تا توان دل خود از اللّه خالی مدار! و فرمان اللّه را گرامی دار! تا او ترا گرامی دارد. انشدنا لنفسه:
و کیف یحکی وصل اثنین
همان فی الاصل واحد
من قسم الواحد جهلاً
فهو بالواحد جاحد
آنچ از وی درست، چون توان یافت؟
آنک برحق بیشی جست، بکوئی شتافت
آنک درطلب می‌‌آویزد، از قبضه می‌گریزد
وآنچ ازبوده می‌گریزد،برخون خودمی‌خیزد
چه جویم چیزی که بیش ازمنست ٭ و بتو پیوستن از دیگر گسستن است
و ترا یافتن خود را گم کردن است ٭ و بتو رسیدن، خود را بفنا سپردن است
هر چه جز حق ‌می‌بیند، محجوبست ٭ و هر چه بجستن توان یافت، با جوینده منسوبست ٭ ضعف الطالب والمطلوب.
از روز در قعر چاه نتوان گریخت ٭ دیگر بیننده خاک بر سر خود بیخت.
الهی! مگر خویشتن جویم ٭ کی در ملکوت تو من کم از تار مویم
چراغ باید که روز جویم ٭ من این بیهوده تا کی گویم
به نیست هست یافتن محال است ٭ و ناشناخته جوینده بر خود و بالست
بدوگانگی یگانگی جستن گوری است ٭ بسته مانده در راه طلب ثنویست.
هر چه جز یکی همه هم‌اند ٭ هست یکیست و دیگر از نیست کم اند.
سبحان اللّه! هر چه می‌شناختم نبود، و هر چه بود نشناختم ٭ امروز من آن شناخت پنداشته را بآب انداختم
هر چه بمن بود، آن من بودم ٭ امروز گرفتم کی نبودم.
پس نه قطعست و نه وصلست، و نه زیانست و نه سود ٭ دانش و کوشش ما، در آتش سبق حکم پیمود.
بایسته را نور آمد و نابایسته رادود ٭ نه نزدیک ونه دور نه دیرست و نه زود است. اولیت حق بهیچ حادث بنیالود.
شیخ الاسلام گفت: کی ذوالنون را گفتند: که مرید کیست؟ و مراد کیست؟ گفت: المرید یطلب والمراد یهرب. شیخ الاسلام گفت: مرید می‌طلبد و بازو صدهزار نیاز، و مراد می‌گریزد و با او صدهزار نیار. و گفت: پیشین کسی که موی در پای من مالید، احمد حبشی بود، که وقتی بسر بازار پیلوران در سرای در ربض فرا من رسید بابوسعید معلم کی بنزدیک تربت شیخ ابواسحق شهریار در گورست بپارس. القصه الی آخرها ایشان با یکدیگر در مناظره بودند، کی مریدمه یا مراد؟چون فرا من رسیدند گفتند. آنکه حاکم آمد من گفتم: لامرید و لا مراد و لا خبر و لا استخبار و لاحدو لارسم و هوالکل بالکل آن بوسعید مرقعی داشت سپید بینداخت و بانگی چند بکر دو رفت، و حبشی در پای من افتاده و موی سپید در پای من می‌مالید، الحکایه.
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: کی ذوالنون سیاح بوده، بر اطراف نیل میگشتی، و می‌گوید: روزی می‌رفتم جوانی دیدم شور بود در وی. گفتم: از کجائی ای غریب! مرا گفت: غریب بود کسی کی باو موانست دارد؟ بانگ از من برآمد بیافتادم و از هوش بشدم. چون باز بهوش آمدم مرا گفت. چه شدی؟ گفتم: دارو با درد موافق آمد.
شیخ الاسلام گفت کرم اللّه وجهة: کی خستهٔ او پیدا بود. کسی که او را دیده بود هر کجا که آرام یابد دشمن آرام شود. کی او در وطن غریبان است و مایهٔ مفلسان است، و همراه یگانگان است مایهٔ مفلسان است، و همراه یگانگان است. وقتی که با کسی! بضاعت تو بدست او بود، و درد تو با داوری وی موافق بود، دامن او در واخ دار!
انشدنا لنفسه
غربتی فیک غربة الغربة
لافرح دونکم و لا کربه
انت مقامی، و انت مغتر بی
قد طاب فیک المقام والغربه
انشدنا ایضاً لنفسه
غربة العالمین غربة جسم
غربتی فیک، غربة الروح
الا بیات و ایضاً له
الدار آهلة و انت غریب
اعجب بذلک ان ذالعجیب
کیف السبیل الی الایاب و انت
فی دار المقالة مابرحت غریب
عباد منقری گوید: کی عیسی ، وقتی در دشتت می‌رفت شب درآمد، و باران در استاد، و عیسی بود می‌گشت. ویرا روا نبودی که شبان روزی یک جائی مقام کردی، و پیوسته می‌رفتی با یک جامهٔ مرقع، سر برهنه و پای برهنه عیسی خواست که آن شب در پوشش شود از باران، که سخت می‌آمد. از دور خیمهٔ دید سیاه روی با آنجا کرد. چون نزدیک آمد، در آن خیمه زنی بود تنها، وی برگذشت، روی نهاد و بر کوه رفت، درکن از آن کوه، پای وی در نرمی آمد، بنگریست شیری بود بیرون آمد ازان کن. گفت: الهی! خلق را همه وطن، و سباع راماوی و وطن بود، مراماوی و وطن نبود. جبرئیل آمد گفت: اللّه سلام می‌رساند و می‌گوید: آنرا کی ماوی و وطن وی من بودم، ویرا وطن نبود جز من. انشدنا شیخ الاسلام فی آخر قصیدة
اجدک ان مالی بغیرک منزل
ساموت مغترباً بدار مقیم
شیخ الاسلام گفت: کی آن وقت کی موسی ، آن دلو آب برکشید دختر شعیب را، و گوسفندان ویرا، مانده بود و گرسنه و گریخته از فرعون، پایهاء از چوب نعلین شده. بیکسو باز شد، وستان باز افتاد گفت: الهی! غریبم و درویشم و بیمارم. جبریل آمد و گفت: اللّه سلام می‌رساند، غریبی! من وطن تو. درویشی! من وکیل تو. بیماری! من طبیب تو.
عزپری از متقد مانست از مشایخ ذوالنون مصری رحمه اللّه. شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: کی ذوالنون مصری بمغرب شد بعزیزی بمسأله، دروی جاء آن نیافت. عزیزی ویرا گفت: بمن بچه آمدی؟ ارآمدهٔ، کی علم اولین و اخرین بیاموزی، این را روی نیست و نهایت نیست، کی چیزی آموزی، که خلق آن نداند. این همه خالق داند. ورآمدهٔ کی ویرا جوئی، یعنی در طلب حق. آنجا که اول گام برگرفتی، او خود آنجا بود یعنی او از جاء نمی‌یابد جست. آنجا که جوی و قصد و عزم تو درست باشد وراست و چون ویرا بتو عنایت بود آنجا باتو است، یعنی بعنایت و صحبت و نظر و علم.
شیخ الاسلام گفت: کی او با جویندهٔ خود همراه است، و دست جویندهٔ خود گرفته، در طلب خود می‌نازاند. و گفت: او را بطلب نیابند اما طالب یابد تاش نیاوید طلب نکند. و گفت: ارمن به جستن تو یافتند من در حسرت تو بگداختنید.
الهی! یافت جستن زندگانیست ٭ و جوینده نایافتن زندانیست
و چندان که میان آن و این معانیست ٭ یگانگی ترا نشنا نیست
و هر چه نه بتو باقیست فانیست ٭ انبشدناه لبعضهم
تفدیک نفسی هل لدیک معول ٭ لمتیم ام هل یودک مطلب
ابوالاسودمکی از متقدمانست از اقران جنید و قدیم‌تر جنید گوید: کی ابوالاسود مکی بزیارت عزیزی رفت، سلام کرد گفت: ایها الشیخ! من دوست توام ابوالاسود. عزیزی برجست و گفت: و علیک الاسلام چونستی و در طرف خود غایب گشت، همان حال می‌بود سه بار. شیخ الاسلام گفت: کی وی بدانست، کی عزیزی از دست آب و خاک و رسوم انسانیه بشده است، دیدار وی غنیمت گرفت و بازگشت. انشدناه لبعضهم
لا کنت ان کنت ادری
کیف الطریق الیک
افتیتنی عن جمیعی
فصرت وقفاً علیک
شیخ الاسلام گفت: اربدایت ازمرد باز ستانند برجای بنماند، کی عزیزی بمغرب و عبدان هیتی بشیراز را آن افتاد، که بدایت باز استدند و به نهایت نقل کردند، هر دو بر جای خود بنماندند، و عزیزی مه از عبدان بود.
ابوالاسواد راعی بود از مشایخ او است که وقتی اهل را گفت در بادیه، کی پدرود باش که من رفتم خواهر وی مطهرهٔ وی از شیر پر کرد و فراوی داد، ووی برفت، از راه بازگشت و گفت: که آب ندارم کی طهارت کنم، مرا آب واجب‌تر از شیر. از شیر. از شیر تهی کرد و آب برد برفت، و هرگاه کی طهارت خواستی کرد، آب فرو آمدی، و چون تشنه و گرسنه شدی، شیر فرو آمدی.
شیخ الاسلام گفت: کی مشایخ در بادیه آب نمی‌خوردند و تیمم نمیکردند، با آب طهارت می‌کردند، و بر تشنگی صبر می‌کردند. بس نیست تا این ترک نماز و شر تهاون شرع پدید آمد در میان متحرمان و مدعیان. و در کتابی است از کتب آسمانی، و گفته‌اند: کی در صحف موسی است، که اللّه گفت عز وجل: انما اکرم من اکرمنی و امین من هان علیه امری. من او را گرامی کنم. کی مرا گرامی دارد یعنی فرمان و طاعت و دین وی و دوستان او را، و خوار کنم او را کی فرمان من خوار دارد. و فی حدیث غریب عن ابن عباس، عن رسول اللّه قال قال اللّه تعالی: انی لست بناظر فی حق عبدی، حتی ینظر عبدی فی حقی. و قال فی خبر آخر: یا معاذ! هل تدری ما حق اللّه علی العباد؟ الحدیث و قال لا بن عباس: یا غلام! احفظ اللّه یحفظک احفظ اللّه تجده امامک، تعرف الی اللّه فی الرخاء یعرفک فی الشدة.