شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
تضمین با غزل حافظ رحمة الله علیه
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( تضمین ها )
23

تضمین با غزل حافظ رحمة الله علیه

بلبل دلشده از شوق رخ دلدارش
کرده بر سینۀ مجروح تحمّل خارش
بشنو از خواجۀ شیراز کنون اسرارش
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
در سر رهگذر عشق تو وامق بکشند
در ره مهر تو دلدادۀ لایق بکشند
از تفِ شمع رخت عاشق صادق بکشند
دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
آن که دیده است ترا خانه کند دَر دل لعل
پیلۀ عشق به ناچار تند در دل لعل
چون ز عشقت همه دم جان بکند در دل لعل
جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
هر که اسرار خدا از لب آن یار شنود
همچو من ترک دو عالم ز سر شوق نمود
بعد از آن دید که از فضل خداوند ودود
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
تا دلم بستۀآن زلف بت مشکین مو است
در دو عالم نکنم میل به جز دیدن دوست
کار من بس به جهان خواندن این بیت نکوست
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
باید اول به سر دار چو منصور شوی
تا به جانبازی بی شائبه مأجور شوی
اگر از دیدن جز روی خدا کور شوی
اگر از وسوسۀ نفس و هوی دور شوی
بی شکی ره ببری در حرم دیدارش
تا که باشد ز خودی از تو نشان و اثری
به یقین دان ز خداوند جهان بی خبری
لحظه ای از ره دل کن سوی جانان سفری
ای که از کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش
عقد و پیمان شهنشاه زمان را مگسل
راست چون سرو به خدمت بنما پا در گل
این سخن جملۀ حق است نباشد باطل
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
آن که ازکوی خرابات نگردیده آگاه
عجبی نیست که نشناخت ترا شد گمراه
می ندانست که از فیض مسیحا دم شاه
صوفی سر خوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دیگر آشفته شود دستارش
جانم از نور جمالت چو پٌر آذر شده بود
سخنم شعلۀ تابندۀ اخگر شده بود
چشم تاریک « کمال » از تو منوّر شده بود
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
ناز پرورده وصال است مجو آزارش