شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
تضمین با غزل حافظ علیه الرحمه
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( تضمین ها )
27

تضمین با غزل حافظ علیه الرحمه

دیدم در عالم خواب هنگام شامگاهی
بگرفت ملک دینم شاهی به یک نگاهی
گفتم به حضرت او با شور و اشک و آهی
ای بر رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
دیدم به دیدۀ دل شاهی چه مه ستاده
گویا ز خون عشّاق جامی به کف نهاده
میگفت ساقی جان در گوش جام باده
کلک تو بارک الله بر ملک دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطرۀ سیاهی
جستم ز جای و گفتم کای قبلۀ مکرم
کس همچو تو ندیده در دودمان آدم
در دست دیو شهوت افتاده ام دمادم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرما هر آنچه خواهی
شه گفت هر که از دل زنگ خودی زداید
در آسمان وحدت صد بال و پر گشاید
چون خواجه بی خود از خود این نکته خوش سراید
در حشمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
چون از لبش مکیدم یک ساغر می ناب
در پایش اوفتادم ، گشتم ز خویش بی تاب
از هاتفی شنیدم کاین بیت گفت در خواب
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منّت سپاهی
گر آتشی ز رویت در خرمن من افتد
آن لحظه نار سوزان در جان آهن افتد
فریاد تا قیامت در مرد و در زن افتد
گر پرتوی ز تیغت در کان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
ای آن که نور رویت خورشید مه جبینان
ای آن که تار مویت زندان نازنینان
ای آن که خاک کویت مأوای خرده بینان
دانم دلت ببخشد بر حال شب نشینان
گر حال ما بپرسی از باد صبحگاهی
مفتی مخوان از این پس از دفتر خرافات
زاهد دیگر مزن دم از زهد و از کرامات
مطرب بزن نوائی تا من کنم مناجات
ساقی بریز جامی از چشمۀ خرابات
تا خرقه ها بشوئیم از عجب خانقاهی
هر کس که غیر راهت بگزیده است راهی
کنده است بی گمان او در راه خویش چاهی
کس در جهان نکرده از این بتر گناهی
باز ار چه گاهگاهی ، بر سرنهد کلاهی
مرغان قاف دانند آئین پادشاهی
هر کس ز جام عشقت گردیده است سرمست
ز غْیار دل بریده با زلف یار پیوست
از لوح جان همی دید از نفس خویش چون رست
در دودمان آدم تا وضع سلطنت هست
مثل تو کس ندیده این علم را کماهی
ای آن که موی و رویت نار است و نور دلدار
ای آن که روی و مویت نور است و نار دادار
مویت جحیم اغیار ، رویت بهشت هر یار
کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان فزائی ، افسون عمر کاهی
در پختگان عشقت ، گر چه هنوز خامم
در ضمن بندگانت جانا نویس نامم
زان تلخ وش نگارا شیرین نمای کامم
عمریست پادشاها کز می تهی است جامم
اینک ز بنده دعوی ، از محتسب گواهی
ای قلب تست دانا از کبریای عزّت
ای نطق تست گویا از انبیای عزّت
ای چشم تست بینا از اولیای عزّت
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزّت
وی دولت تو ایمن از صد مست تباهی
جائی که مکر شیطان بر آدم صفی زد
جائی که نار حرمان بر آدم صفی زد
جائی که ناز جانان بر آدم صفی زد
جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد ،دعوی بی گناهی
یٰا غافِرَ الخَطایا یٰا واهِبَ الهَدایٰا
یا کاشِفَ البلایا یا قاضِیَ المَنایٰا
یا سامِعَ الشَکایٰا یا مُنْتَهیَ الرَجایا
یا مَلْجَأَ البَرایٰا یا واهِبَ العَطایٰا
عَطْفاً علیٰ مُقّلٍ حَلَّتْ بِهِ الدَواهِیْ
ای آن که در دو عالم مرآت نور ذاتی
هم در جهت نمودار هم خارج از جهاتی
دریاب مردگان را چون مظهر حیاتی
جور از فلک نیاید تا تو ملک صفاتی
ظلم از جهان برون شد تا تو جهان پناهی
تا گشت پیشوایم آن شهریار ایّام
از حضرت سلیمان بگرفت اهرمن جام
گفتا « کمال » را دوش کای دلپریش ناکام
حافظ چو دوست از تو گه گاه می برد نام
رنجش ز بخت منما ، باز آبعذرخواهی