شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
دلداری
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مخمس ها، مسدس ها و ... )
17

دلداری

گوئی این خانۀ ویرانه کم از زندان نیست
لیک گفتار تو ثابت شدنش آسان نیست
گنج بی رنج کسی را به جهان امکان نیست
گل بی خار به طرف چمن و بستان نیست
غم و اندوه جهان در خور هیچ افغان نیست
چون که بیش از دمی اندوه تو را مهمان نیست
دل مهمان مشکن کاین روش مردان نیست
بلبلا غصه مخور ،بعد خزانست بهار
همچو دور فلکی کز پی لیل است نهار
رعد چون نعره زند ، برق بتابد ناچار
گریه چون ابر کند ، خنده نماید گلزار
این قدر شکوه مکن از فلک کج رفتار
اگر عاشق به گلی هیچ مزن طعنه به خار
کاین چنین خود روش عاشق بی سامان نیست
گر نداری می گلرنگ به پیمانه بساز
همچو مرغی به قفس از عدم دانه بساز
زاتش مشعل ایام چو پروانه بساز
دلت ار یافت جنون با دل دیوانه بساز
گر نداری به جهان گنج به ویرانه بساز
همچو مجنون شب و روز از غم جانانه بساز
چون که تقدیر خدا را خلل و نقصان نیست
جاه و مال و حشم و مملکت عاد چه شد
عشق شیرین و فداکاری فرهاد چه شد
ظلم فرعون ستم پیشه بیدا چه شد
این همه دعوی بی مورد شداد چه شد
رستم آن شیر ژیان با دل فولاد چه شد
عدل کسری شه با معدلت و داد چه شد
همه بگذشت ولی از نظری پنهان نیست
ای بسا ماه رخان ملکوتی منظر
ای بسا شیردلان قوی جنگ آور
ای بسا نیک نهادان خدائی افسر
ای بسا سرو قدان متناسب پیکر
ای بسا پادشهان جبروتی مظهر
ای بسا نغمه سرایان به از شهد و شکر
هیچ کس نیست که او بی خبر از آنان نیست
از غم و رنج جهان این قدر افسرده مباش
وندرین دار عدم چون گل پژمرده مباش
از قضا و قدر این گونه دل آزرده مباش
دل قوی دار دیگر بی دل و دل مرده مباش
بجوانی همه چون پیر سیه چرده مباش
رنج نابرده به فکر زر نابرده مباش
چون که بی رنج کسی مستحق احسان نیست
صبر و آرام ز پروانه بی دل آموز
که بجان می خرد آن شعله شمع جانسوز
آن قدر صبر کند تا سپری گردد روز
تا ببیند رخ آن شمع شبستان افروز
آتش آید به پرش از ستم شمع و هنوز
نرود تا نشود طعمۀ تیر دلدوز
آه از این عشق که اندر سر هیچ انسان نیست
عمرت آخر سپری گشت و نبردی نامی
هم ز سر چشمۀ عزت نکشیدی جامی
پیر گشتی و هنوز همچو جوان خامی
در کمند هوس همچون حیوان رامی
یا که چون مرغک بیچاره اسیر دامی
عمری اندر قفسی کی بری از دل کامی
آوخ این تنگ قفس جای تو خوش الحان نیست
ای « کمال » ارکنی با همت خود کسب کمال
خوش تر آید که شوی شیفته جاه و جلال
این یکی می برد از سر غم و اندوه و ملال
آن دیگر می کشد هر لحظه تراسوی زوال
گنج بی رنج در این دار خیالیست محال
این بود بی شک و تردید ز اقوال رجال
که در قیمتی کسب کمال ارزان نیست