شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در عشق میهن که در ایام سربازی در شهر کازرون گفته شده
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مخمس ها، مسدس ها و ... )
16

در عشق میهن که در ایام سربازی در شهر کازرون گفته شده

زنم دور از وطن اکنون نوای بی نوائی را
میسّر نبودم یک دم کشم بار جدائی را
رسانم بر فلک دائم فغان نارضائی را
دهم ترجیح در میهن به سلطانی گدائی را
که تا ثابت کنم بر خلق رسم با وفائی را
وطن ای لعبت زیبا خدا بادا نگهدارت
به دل دارم ز حد افزون من اینک شوق دیدارت
تن و جان و دل و دینم همه باشد طرفدارت
به آغوشی گشاده هستم هر لحظه فداکارت
اگر زیبد مرا احراز این شایان فدائی را
ز عشقت آتشی روشن من اندر قلب خود دارم
که سال و ماه و روز و شب از آن آذر در آزارم
گواه قلب خونینم بود چشمان خونبارم
که می ریزد به رخ هر دم ز عشق کوی دلدارم
که شاهد بهر خود سازم ز مژگان خون زدائی را
ز نیش خارت ای میهن نه بیند پای کس آزار
بود خار تو بهتر از گل خوشبوی هر گلزار
سزد گر بر زبان رانم همیشه با دلی خونبار
که گر نیشم زند خارت به سان عقربی جرار
نخواهم کرد از کویت تقاضای رهائی را
اگر دوری ز دیدارم نخواهی شد فراموشم
ولی از دوریت هر دم چو آب جوش می جوشم
دمادم شربت هجران چو جام زهر می نوشم
همی از بهر دیدارت ز روی شوق می کوشم
مگر از خود رها سازم غم و رنج جدائی را
اگر پرسند از من از چه رو قلب تو گلگونست
دهم پاسخ که قلب من ز شوق میهنم خونست
غم و رنج و تعب وی را دمادم رو به افزونست
تو گوئی آتشی روشن ورا واقع به کانونست
که آن آتش کند خاموش از من خودنمائی را
تو شیرازی والحق مدفن و مأوای شیرانی
عزیز هفت اقلیم و گل بستان ایرانی
همیشه بهره مند از لطف وجود و فضل یزدانی
نمی بندم زبانم را ز بهر مدحتت آنی
که تا خوانند از رویت همه درس خدائی را
نسیم روح افزایت نسیم خلد رضوانست
گوارا آب شیرینت نظیر آب حیوان است
سراسر مرز خوشبویت بسان باغ و بستانست
ز عشقت بلبلی بی دل در این بستان غزلخوان است
که تا کامل نماید در جهان نغمه سرائی را
« کمال » اندر ره میهن اگر کردی تو جانبازی
سزد گر خوانمت دائم به رسم و اسم سربازی
وطن را نیست لازم این قدر آداب طنّازی
بباید در ره میهن بری گوی سرافرازی
اگر خواهی که دارا باشی رسم حق ستائی را