شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
پله پله تا ملاقات با خدا
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
107

پله پله تا ملاقات با خدا

دلبری در قلب ما مأوا گزید
عشق او ما را به سوی حق کشید
از ره دل تا شراب ناب داد
چون خم زلفش دلم را تاب داد
ماه دل از مهر او پر نور شد
وسوسۀ شیطان ز جانم دور شد
چشم مستش باده ای پر زور داد
زان شراری بر دل و جانم فتاد
سری از لعلش به گوش دل رسید
جانم از آن سر شراب حق چشید
ساقی وصلش می گلرنگ داد
مفتی هجرش قرار جنگ داد
چشم مستش جان و دل را مست کرد
نیست را از جذبۀ خود هست کرد
نار رویش تا به شمع دل رسید
آتشش او را سوی جانان کشید
خنجر ابروش بر قلبم نشست
قامت زیباش پشتم را شکست
تا نمایان شد رخ او در دلم
نور رویش گشت حل مشکلم
تا ز لعلش دیدم این افسونگری
خواندم از رویش رموز دلبری
دیدم از روز ازل آن دلربا
می برد دل از همه خلق خدا
گاهی اندر کسوت لیلی شده
کز غمش مجنون چنین شیدا شده
گه ز شیرین دلبری آغاز کرد
کوهکن را از غمش جانباز کرد
جلوه گر شد او ز مرآت ایاز
تا کشد محمود را از تیغ ناز
از رخ عذرا چو او شد جلوه گر
وامق از عشقش چنین شد دربدر
ویس را آنسان ز خود زیبا نمود
که دل و دین از کف رامین ربود
از جمالش حسن یوسف شد پدید
تا زلیخا را به رسوائی کشید
الغرض ان جان جان از راه جان
دین و دل برد از گروه عاشقان
نه همین دل برد از نوع بشر
بلکه دل بربود از هر خیر و شر
کرد بلبل را ز گل بس نوحه گر
گل هم از بلبل بسی خونین جگر
شمع را از عشق خود چندان گداخت
تا که گریان گشت و نرد عشق باخت
شمس رویش آفتاب جان و دل
هستم از توصیف آن من بس خجل
ذره ای خورشید را تا بنده شد
نور هستی از رخش تابنده شد
ذره شد مداح آن مهر وجود
مهر هم بر ذره ای بنمود جود
رهنمائی یافتم زان دل ربا
پله پله تا ملاقات خدا
گر ولی حق ز دل یاری کند
از زبانم راز دین جاری کند
عالمی پر شور و پر غوغا کنم
عقل دوراندیش را رسوا کنم
عاقلان را از میش مجنون کنم
عاشقان را همچو خود دل خون کنم
فاش سازم جمله اسرار وفا
تا به ببیند هر کسی روی خدا
لیک اشارت می کند یعنی که بس
این معما را مگو با هیچکس
گر بگوئی بر سر دارت کنم
از «کمال» خویش بیزارت کنم