شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در حقیقت غیر حق نبود کسی
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
93

در حقیقت غیر حق نبود کسی

در حقیقت غیر حق نبود کسی
تا شماری این عددها را بسی
در حقیقت آنچه آید در نظر
وجه اللّه است ای جان پدر
نیست روئی غیر روی دلبرش
نیست نوری غیر نور انورش
نورِ او پر کرده این ارض و سما
می نماید غیر خود در چشم ما
گاه جلوه می کند از عاشقان
گه ز معشوقان همی آید عیان
از ره معشوق عاشق را کشد
تا که آتش در دل عاشق فتد
پیش رندان فنا اندر خدا
گاه تو شد گاه او گه گشت ما
ما و من نبود به غیر از نام او
این همه باشد در عالم دام او
اسم خود را بر من و ما می نهد
خویش را اینسان نمایش می دهد
دیده ام صد بار او را در قطار
از پی روپوش در قید شمار
رند جانسوزیست در عالم دلا
که گهی شاه است و گاهی هم گدا
شاه ما از خود گدائی می کند
بنده است اما خدائی می کند
از زبانم نور ایمان جاریست
حق ز باطل در دو عالم عاریست
جملۀ عالم نشان یار ماست
یار ما کی از وجود ما جداست
یار من ازمن تماشا می کند
از زبانم راز افشا می کند
گوید او جز من نباشد در جهان
هر چه بینی در زمین و آسمان
گه سفید هستم گه دیگر سیاه
گه گدایم گاه دیگر پادشاه
گاه خاکم زیر پا اندر زمین
گاه خورشیدم به چرخ چارمین
گاه اندر کسوت دیو رجیم
در ملایک گاه می باشم مقیم
گاه مسجودم ز جمله عالمین
گاه ساجد تا به روز واپسین
غیر من کس ساجد و مسجود نیست
غیر من کس عابد و معبود نیست
عابدم در خویش و معبودم به خویش
ساجدم در خویش و مسجودم به خویش
غیر من نبود علیمی در جهان
تا بداند در جهان راز کسان
جلوه گر از هر کس و ناکس منم
اول و آخر در عالم بس منم
اولم می دان که عین آخر است
باطنم می دان که عین ظاهر است
ظاهر و باطن منم اندر نظر
غیر من کی بود خلّاقی دیگر
هر چه بینی در جهان بود من است
جملۀ اشیاء موجود من است
دیگری جز من کجا ظاهر شود
قادری جز من کجا قادر شود
روی خود می بینم از چشمان خود
از ازل هستم همیشه آن خود
صوت خود را بشنوم از گوش خود
خلق سازم هوش را از هوش خود
دامن خود گیرم اندر بندگی
خلق سازم در جهان این زندگی
گه خفیّم، گاه هم باشم جلی
گه نبیّم، گاه هم باشم علی
چون وجودی قادر و هم دائمم
زین سبب در هر زمانی قائمم
در نبی دارم ظهوری بس حبیب
در ولی باشم وجودی بس عجیب
گه «جنیدم» گاه باشم «با یزید»
هر زمان در مظهری آیم پدید
گه وحیدم گه کثیرم در جهان
می ربایم دل در عالم زین و آن
گه «سلیمانم» گهی موری ضعیف
بر همه ادوار می باشم الیف
از سلیمانی، سلیمانی کنم
زین سلیمان کار ربّانی کنم
جمله را بر خوان خود مهمان کنم
از جمالم مهر را تابان کنم
از رخ نور وجود آیم پدید
از رخم سازم «جنید» و «با یزید»
نور وحدت را ز خود تابان کنم
چشم ها را بر رخم حیران کنم
بعد از آن عاشق شوم بر روی خود
مست گردم از شمیم موی خود
ریزم اندر کاسۀ چشمان شراب
تا شود خلقی از این باده خراب
خنجر ابروش را بران کنم
عالمی را از دمش سوزان کنم
در غمش گریان کنم چشم «کمال»
تا نبیند غیر روی ذوالجلال
نائی اندر این نی جانم دمید
گشت این اسرار از نطقم پدید
از زبانم ناطق آن شاه است و بس
گر چه واقف نبود از آن هیچ کس
کس نباشد در جهان غیر از خدا
تا که باشد مر شما را رهنما
آنچه گفتم گفت جانا نطق او
کل شئی هالک الا وجهُ هو
گر بخواهد حق، تو هم بینا شوی
در میان عاشقان رسوا شوی
غیر روی او نبینی در جهان
غیر موی او نبینی بند جان
صدق پیش آور که صادق رست و بس
جز خدا صادق نباشد هیچ کس
صادقان نورند و نور وحدت اند
گر چه می بینی که اهل کثرت اند
پیش صادق دشمنی جز دوست نیست
خود تو برگو غیر حق موجود کیست؟
موج دریا عین روی بحر دان
گر دو پنداری قبیح است ای فلان
گیر از ساقی شراب سلسبیل
تا ببینی صورت نعم الوکیل
کیست ساقی؟ مظهر روی خدا
آن علی عالی اعلای ما
چشم او میخانۀ عهد الست
عالمی از عشق او افتاده مست
جمله عالم مست روی و موی او
از ازل افتاده اندر کوی او
بس که پر زور است این می ای فلان
عاقلان را ساخته چون عاشقان
در حقیقت عاقلان خود عاشق اند
گر چه اندر بند پندار خود اند
عاشق حق در حقیقت عاقل است
کاین چنین در سیر اطوار دل است
نیست هرگز جبر و هرگز اختیار
زان که نبود هیچ غیر از روی یار
اختیار و جبر پندار است و بس
چون که در وحدت نگنجد هیچ کس
چون بود تابان همه شمس وجود
اختران را کی بود بود و نمود
پس مؤثر حق بود هر جایگاه
مظهرش باشد رخ نیکوی شاه
از رخ شه نور وحدت جلوه گر
جز خدا زان شه نیاید در نظر
چون که شد فانی، شد اندر نور هو
حق هویدا شد همه از روی او
کن نظر یک دم به مرآت ولی
تا ببینی روی نیکوی علی
خود علی باشد رخ خلاق جود
نیست آنجا غیر دریای وجود
چون شدی در بحر وحدت غوطه ور
نیست غیر از رهنما چیز دیگر
پس ولی را عین نور ذات بین
گر چشیدی از می حق الیقین
تا نگردی مست مینای رضا (ع)
می نبینی از خود انوار خدا
ای خدا دیوانه ام دیوانه ام
مست روی ساقی میخانه ام
بندۀ مستان کوی دلبرم
شمع وش همواره خوش در آذرم
گر چه می سوزم ز عشقت ای خدا
فانیم کن در جمالی دلربا
تا نماند از وجود من اثر
تا نبینم غیر از او چیز دیگر
او بماند من نمانم در جهان
قطره در دریا شود دائم نهان
بارلاها کن دعایم مستجاب
تا دهم جان در ره خیر و صواب
نه فنا خواهم خدایا نه بقا
مایلم همواره دیدار خدا
چون خدا جلوه کند در دار دل
در نظر آید همه اسرار دل
سرِّ دل باشد جمال کردگار
سرِّ دل باشد کمال هشت و چار
سرِّ دل باشد رخ معبود من
سرِّ دل باشد شه ذیجود من
سرِّ دل باشد فنا اندر بقا
سرِّ دل باشد فنا اندر خدا
من که باشم تا که از خود دم زنم
دم ز خویش و دم ز بیش و کم زنم
ذره را از مهر می باشد وجود
قطره از دریا همی دارد نمود
ذره را خورشید رخشان می کند
قطره را دریا نمایان می کند
ذره از خورشید دارد تابشی
قطره از دریا نماید جنبشی
گر چه ذره ناطق آید در بیان
نطق خورشید است او را در زبان
نیست را کی نطق باشد در لسان
هستی اندر وی همی دارد بیان
موج از خود کی نماید جنبشی
ذره از خود کی نماید تابشی
از زبانم یار می گوید سُخُن
قطره می گوید ز بحر مَن لَدُن
من نیم نائی زنی چون دم زند
از نوای خود جهان بر هم زند
از نی خود سرّ دل افشا کند
مردگان را زین نوا احیا کند
خاک را از صوت نی مستی دهد
نیستی را جلوه هستی دهد
گر چه نی را بنگری اسرار گو
بی گمان باشی به نائی روبرو
نائی این نی به غیر از یار نیست
کس نداند در جهان کاین یار کیست
کس نمی بیند جمال یار را
کس نمی داند کمال یار را
هر که را آن نور یزدانی گزید
بی خود از خود نور را از دل بدید
چون تجلی کرد یار از جان او
رفت بر باد فنا بنیان او
شیر بر روباه شد چون حمله ور
هستی روباه شد زیر و زبر
باطل از خود رفت و شد حق جلوه گر
شد ز نی نائی همیشه نوحه گر
شاه شاهان جهان آن یار دل
از زبانم گفت این اسرار دل
چشم دارم فضل در کارم کند
همچنان منصور بر دارم کند
تا فدای او شوم پروانه وار
تا ابد باشم ز لطفش شرمسار
خرم آن روزی که اندر بندگی
نوشم از دستش می شرمندگی
بنده شرمنده را احسان کند
از می فضلش ورا درمان کند
گر چه هستم خاطی و بس رو سیاه
لیک چشمم هست بر درگاه شاه
کز می عفوش مرا بریان کند
دیده ام را از غمش گریان کند
از «کمال» خویش بیزارم کند
در کمند خود گرفتارم کند