شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
این بود انا الیه راجعون
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
92

این بود انا الیه راجعون

هر که فانی گشت اندر ذات هو
در عوالم نیست غیر از روی او
قطره ای چون در دل دریا رسید
بحر او را لاجرم در خود کشید
شد عیان زان قطره دریای وجود
بعد از آن در موج خود، خود را نمود
موج دریا عین دریا دان و بس
ای که با دریا نداری دسترس
موجهایش مختلف دریا یکی است
عارفان را کی در این وحدت شکی است
جمله عالم هاست موج بحر عشق
موج ها رقصان شده در شهر عشق
رقص موج از رقص دریا شد عیان
چون که دریا گشته در موجش نهان
ساقی جان قطب و مولای جهان
مظهر پاک خدای مهربان
از فنای خویشتن باقی است او
کُلُّ شَیءٍ هالِک الّا وَجهُ هو
از تمام اولیا او را سلام
باد، چون ما را ز حق آرد پیام
چون شدم در عشق ساقی غوطه ور
گشتم از دریای وحدت با خبر
بحر آرامی است وحدت زصل کار
این نداند غیر مرد هوشیار
گر برد دریا به آرامی به سر
بی گمان از خویش باشد بی خبر
چون که دریا می نماید جنبشی
می کند خورشید جانان تابشی
بعد از آن خود را ببیند بس عظیم
نیروئی بس مقتدر در وی مقیم
از همین دریاست بادی بس مهیب
که از او دریا فراز است و نشیب
جنبشی در بحر وحدت می دهد
پس کلاه موج بر سر می نهد
زین تکاپو موجها همچون حباب
گشته رقصان عاشقانه روی آب
بحر یکتا موج هایش مختلف
لیک در اصل اند با هم مؤتلف
شکل های بی حباب آرد به در
از اتم بگرفته تا نوع بشر
جسم آدم اکبر آن موج هست
که در آن دریای وحدت خود نماست
همچو قایق در کمال عقل و هوش
می رود بر سطح بحر پر خروش
در تکامل قوه صاحب اثر
نیروی یزدان بود ای بی خبر
حرکتش بحر شناسایی خویش
باشد ای افسرده روح دل پریش
هست آن نیروی یزدانی پاک
که اسیر افتاده اندر بند خاک
چون که آن نیرو به عقل آمد اسیر
عقل شد در ملک تن شاه و امیر
عشق در زنجیر عقل افتاد سخت
زین سبب رفت از کفش آن تاج و تخت
پای او پیچید در بند هوس
دست او مجروح شد از خار خس
نقش های عقل کس بیکار نیست
منکر است و شایق دلدار نیست
در تکامل چون که می ماند بجا
می شود پس بنده نفس و هوی
آنکه بالغ شد ز الطاف وجود
قایق تن را تصرف کرد زود
لیک بر راندن دیگر قادر نبود
بالغی اینسان ندارد هیچ سود
دست و پاشان بسته در بند و هواست
دست و پای بسته را حرکت کجاست
قایق ایشان تلاطم می کند
پس هوس هاشان تهاجم می کند
باد، قدرت هر زمان افزون کند
کشته های تازه ای بیرون کند
قایق خود را چو ملوان نیستند
پس نمی دانند اصلاً کیستند
بلکه آن امیال، قایق ران شوند
جای ملوان میل، قایق ران بود
کشته اعمال او گر شد نکو
گشت کشتیبان مرو را روبرو
کیست کشتیبان فدای نام او
عاشقان افتاده اندر دام او
کشتیش در کل دریا ره سپر
اندرین دریاست دائم در سفر
سطح دریا عمق دریا هر چه هست
طی نموده دائم از بالا و پست
مطلع از کل دریا گشته است
سال های سال آنجا گشته است
هست از قطرات دریا با خبر
بلکه خود دریاست از پا تا به سر
کشتی و دریا و کشتیبان شده
آنچه اندر وهم ناید آن شده
حل شده شکر به دریای وجود
غیر دریا نیست او را در شهود
می شناسد خویش را شخص آن زمان
که بود نور خدای انس و جان
کشتی ای که خویش را بشناخته
اندرین دریا دمادم تاخته
می کشاند قایق محدود را
می نوازد تارهای جود را
قایقی را پیشوا و رهنما
می کشاند تا ابد سوی خدا
اینچنین مردان در عالم نادر اند
که به هر کاری همیشه قادر اند
هست کشتی ها بر این دریای دور
که همی دارد در این دریا عبور
گر چه او باشد در این دریا روان
عجز دارد از عبور دیگران
نادراً با دست و پایی نا به زور
دست و پایی کرده از بهر عبور
دیگران را یار و یاور می شوند
بهر باری چون برادر می شوند
می برند ارواح را سوی هدف
لؤلؤئی آرند بیرون از صدف
قدرت انفاس کشتیبان ما
نبود از نقش تمایل وز هوی
کسب از دریای وحدت دارد او
بلکه خود دریاست ما را روبرو
نه همین قایق به دریا می برد
بلکه او را غرق دریا می کند
از شراب خویش مستش می کند
همچو خود همواره هستش می کند
آنکه باشد شاه و استاد طریق
دیگران را هست بس یار و شفیق
دستگیری می کند سلاک را
می برد بر آسمانها خاک را
«مولوی» آن شاهباز معنوی
اینچنین فرمود اندر مثنوی:
«هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس کش را سخت گیر
گر بخواهی همنشینی با خدا
رو نشین اندر حضور اولیا
مسجدی کاندر درون اولیاست
قبله گاه جمله است آنجا خداست
چون خدا هرگز نیاید در عیان
نایب حق اند این پیغمبران
خود غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب»
می شناسانند اینان خویش را
تا که شه سازند هر درویش را
ناجی انسان و شاه سرمداند
باخدا باشند از خود بیخوداند
فاش گویم پیشوای عالم اند
نور حق اند لباس آدم اند
عین بحر وحدت یزدانی اند
جسم و جان را از ازل خود بانی اند
عاشقی را مست و بیخود می کنند
تاج وحدت را به فرقش می نهند
این شهان تنها نه شاه جان شده
جمله را در خویش کشتیبان شده
این شهان را دیده بینا بود
کل اشیا پیش شان پیدا بود
از درون خویش بینش می کنند
جمله را دارای دانش می کنند
دست ملوان را چو می گیرد خدا
می شود تسلیم امر ناخدا
نا خدایش می برد تا ذات هو
می کند با خویش او را روبرو
دست و پایش کز هوس بربسته بود
جسم و جانش کز هوا بس خسته بود
از صفای پیر می گردد رها
خویش را بی خود ببیند در خدا
جسم و جان و جان جان تسلیم کن
بلکه برکن خویش را از بیخ و بن
تا که چون منصور بر دارت کنند
باقی اندر ذات دلدارت کنند
قرن ها رسم است در مشرق زمین
نارگیلی را علامت اینچنین:
که کند سالک ورا تسلیم پیر
تا نماید خویش را تقدیم پیر
می توان آن را چنین تفسیر کرد
بهر هر سالک ورا تقریر کرد
نخ نخ مویی که رسته پشت آن
بر بدن تطبیق می گردد بدان
ملکوتش باشدی آن سخت پوست
که هوس های مسلسل اندروست
مغز انسان است مغزش بی گمان
کز هوس وز بذرها دارد نشان
آب داخل ذات آن می دان و بس
گر چه واقف نیست از آن هیچ کس
عین آب بحر باشد آب آن
از زمین و ریشه شد آبش عیان
بهره از روحانیت دارد کنون
این بود انا الیه راجعون
آنکه پنهان است اندر مغز و پوست
قطره باشد لیک دریا جمله اوست
نارگیلت را بکن تقدیم پیر
جسم و جانت را نما تسلیم پیر
تا اول آن رشته ها سازد جدا
سازدت از بار سنگینی رها
از علاقه تن بسی دورت کند
از شراب روح مخمورت کند
از بدن آن شاه آزادت کند
سازدت ویران و آبادت کند
گر بمیری در جهان بی عون پیر
هست اعمالت ترا کی دستگیر
در تجسم های نو باشی گرو
با لباسی هر دم آیی نو به نو
کشته اعمال را چون بدروی
در لباس دیگری ظاهر شوی
این تناسخ نیست بل عدل خداست
پیش عدل او تناسخ کی رواست
روح تو چون از بدن آزاد شد
مست گردید و بسی دلشاد شد
نارگیل از موی چون آزاده شد
بهر کار، این تن کنون آماده شد
ژوکیان را بیش، از این کار نیست
تاج گل خود لایق هر خار نیست
گر چه خار و گل بود از یک شجر
خار دیگر گل بود چیزی دیگر
آنچه مطلوبست از گل عطر اوست
مغز را بگزین و پس بگذار پوست
ملکوتی تن چو از مانع رهید
روح با این تن به معشوقش رسید
این بود حالات سلاک طریق
که تن و جانشان به هم گشته رفیق
مغز داخل با خودی تطبیق بود
این خودی هم تا منم دارد چه سود
بایدی استاد آن را بشکند
از خودی خویش آزادت کند
قطره را در بحر خود داخل کند
خویش را در خویشتن واصل کند
آب اندر نارگیلت این بود
گر تو را عشق خدا آئین بود
این خودی را پیر اندازد ز کار
تا نیارد بذر خودبینی به بار
بعد از آن، آن آب را آشامد او
که نبینی دیگری جز ذات هو
چون بنوشد پیر ساقی آن شراب
دل شود از عشق جانانت کباب
ساقی و مینای و می یکتا شود
ناخدا و کشتی اش دریا شود
قطره آبی کجا معدوم شد
گشت دریا و کنون معلوم شد
او به اصل خویشتن رجعت نمود
گوی سبقت را از این میدان ربود
عشق وارد شد بدان دریای خون
دید حق را شد الیه الراجعون
چون در این دریای خون خود را شناخت
دائماً با خویش نرد عشق باخت
بی خبر بد زول از انجام کار
لیک اینک دید نور کردگار
کردگاری قادر و بس عالم است
لطف و جودش بر خلایق دائم است
ساقیا ای آفتاب لطف و جود
من تو را از راه دل آرم سجود
بنده بیگانه را کن آشنا
تا بتابد بر دلش نور خدا
عاشقم کن بر جمال خویشتن
تا نباشد روح را پروای تن
مرمرا از جان و تن بیزار کن
بعد از آنم قابل دیدار کن
گم شده در بحر وحدت قایقم
از دل و جان دیدنت را شایقم
با کریمان کارها دشوار نیست
پیش مولا حاجت گفتار نیست
چون تویی از من به من نزدیکتر
آنچه دارم در نهاد از خیر و شر
نیک می بینی مرا آزاد کن
بنده ات را تا ابد دلشاد کن
بنده چون پیر است آزادش کنند
خلعتش بدهند و دلشادش کنند
خلعتی از عشق بر من کن کرم
تا ز عشقت جان به شادی بسپرم
باده عشقت مرا بی جان کند
بی خود از خود طالب فرمان کند
در ره عشق تو من قربان شود
جان خود اندازد و جانان شود
بعد از آن نابود گردم بارها
می نبینم چیز دیگر جز خدا
ای خدا دیوانه کن دیوانه کن
عاشقم بر دلبر جانانه کن
جسم و جانم را ز عشق خود بسوز
چشم جانم را به روی خود بدوز
بعد از آن خاکسترم بر باد ده
ای خدا این بنده را بگشا گره
این گره را جز تو نگشاید کسی
اندرین ره غورها، کردم بسی
ای خدای انس و جان فریاد رس
ای انیس جسم و جان فریاد رس
بر (کمالت) جود و احسان کرده ای
قطره را در بحر عطشان کرده ای
ساقیا زان می نما کارم تمام
تا تو مانی من نمانم والسلام