شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سر خطی از عشق اللهت دهند
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
127

سر خطی از عشق اللهت دهند

بشنو از گوش دل این گفتار نغز
پوست را بگذار و پس بردار مغز
در حدیث قدسی آمد این خبر
از خداوند حکیم دادگر:
« بندۀ من تو اطاعت کن مرا
تا کنم من هم به مثل خود تو را»
انبیا کردند اطاعت از خدا
لاجرم گشتند از حق، حق نما
زین سبب فرمود ختم انبیا
«دیدن من هست دیدار خدا»
با محمد هر که بیعت کرده است
خویشتن را زهل رحمت کرده است
با محمد حق به قرآن گفت این:
بیعتت، بیعت به من باشد یقین»
چون نموده با نبی بیت علی
هست یزدان از جمالش منجلی
فاطمه چون در علی گشته فنا
گشته پیدا از رخش نور خدا
همچنین آن یازده نور هدا
فانی اند اندر رضای مصطفی
مرده اند از خویش با او باقی اند
لاجرم هر یک جمال ساقی اند
هر کسی از دست آنها می کشید
بیخود و مستانه در جانان رسید
عاشقانی که چنین دیوانه اند
مست روی دلبر جانانه اند
محو دیدار جمال دلبرند
کشته از شمشیر حسن حیدراند
گشته اند از بادۀ وحدت خراب
رسته اند از پرسش روز حساب
چون فنا گشتند در نور امام
حق به جو در وجه ایشان والسلام
ارتباطی بایدت با این عظام
تا شوی مربوط با نور امام (ع)
ارتباط از عشق خیزد ای رفیق
هست اینجا نکته هائی بس دقیق
فرق بین عشق و شهوت را بدان
تا نیفتی اندر این ره در زیان
فرق ها دارد بگویم مختصر
تا ز تطویلش نیابی درد سر
عشق نور حق و شهوت ظلمت است
عشق عزت لیک شهوت ذلت است
عشق آرد بیخودی در راه هو
شهوت آرد خودپسندی ای عمو
می کند عاشق تن و جان را نثار
تا نیاید بذر خودبینی به بار
نیز شهوت ران به خود عاشق بود
زین سبب همواره او فاسق بود
عاشق از دیدار یار نازنین
گم کند خویش و بیفتد بر زمین
آن چنان از خویشتن بیرون شود
که نداند عاشق مجنون بود
باده از چشم نگارین خورده است
آن شهید حق به مستی مرده است
باز شهوت ران برای میل خویش
می زند چون عقربی با یار نیش
خواهش خود را از او جویا شود
بهر نفع خویشتن گویا شود
بهر خود معشوق را قربان کند
آنچه شهوت گفت آندم آن کند
چونکه دانستی طریق کفر و دین
فرق بگذاری میان آن و این
پس اگر دیدی ولی اللّه را
پس اگر بشناختی آن شاه را
جان خود قربان کن اما بی عوض
تا نباشد خلقتت نقض غرض
چونکه اندر عشق او یکتا شوی
عاشق و می خواره و بینا شوی
مست و بیخود افتی اندر کوی دل
دل دهی بر قامت دلجوی دل
نور وحدت از رخت گردد پدید
گردی از اوهام کثرت ناامید
تا ابد مستانه باشی در شهود
بینی اندر هر کجا نور وجود
هاتفی زد در دل اکنون این ندا
تا دهم شرح دیگر بهر شما
گر بگوئی گمرهم من از کجا
می شناسم در جهان مرد خدا
گویمت مرد خدائی دور نیست
او چو ما از دیدن حق کور نیست
مانع دیدار او انکار ماست
معصیت ها حاجب دیدار ماست
گر تو بر آئینه خاکستر زنی
این گناه خور نباشد ای غنی
بلکه خور همواره اندر تابش است
از همه اجزای خود در بینش است
پس بیا بشنو از این جاکر سُخُن
دم به دم تاریکی از دل پاک کن
چیست تاریکی بجز کبر و غرور؟
که برد از دیده نور، از دل سرور
گر نئی تاریک، خیراندیش باش
بهر حق، خاک ره درویش باش
گر بگوئی ای فلان درویش کیست
گویمت آن کیست تا درویش نیست
حق غنی است و همه عالم گدا
تا بود پیدا خدائیّ خدا
لاجرم گر خدمت ایشان کنی
جان خود را مملو از ایمان کنی
خانۀ دل پاک شد چون از ریا
نور حق می افتد اندر قلب ما
پس چو چشم دل از این ره باز شد
لطف یزدان بود و کشف راز شد
مرد حق را می شناساند خدا
تا تو را گردد رفیق و رهنما
گر چه با او نرد عشقی باختی
لیک او را قدر خود بشناختی
هر کسی می زد به قدر جام خویش
برف هر کس شد به قدر بام خویش
هر که در دل دارد عشقی آتشین
حق به بین از او دیگر او را نه بین
آهنی در کوه رفت آتش گرفت
آتش از آن در ظهور است ای شگفت
همچو آتش گرم و سرخ و شعله ور
نیست از او غیر آتش در نظر
گر تو دست خود به آن آهن هلی
می زنی افغان به آوازی جلی
که من از گرمی آهن سوختم
درس عشق از آهنی آموختم
پس اگر تفدیده آهن در گداز
گفت: ما را در میان سوز و ساز
«دعوی انی انا الناری زنم
راست باشد گر چه بینی ز آهنم»
زین سبب سلطان عرفان «با یزید»
که به حق واصل بد و خود ناپدید
با مریدان گفت از روی صفا:
«نیست اندر جبه ام الا خدا»
زین نمط بود آنچه آن منصور گفت
در میان عشق و سوز و شور گفت
حق ز منصورش انا الحق می زدی
پس اناالحق، حق مطلق می زدی
آنکه اندر این میان منصور دید
از می توحید حق زهری چشید
آنکه حق را دید از منصور خویش
از می توحید شد مخمور خویش
گر تو را جانا سعادت شد رفیق
یافتی از راه دل یار شفیق
خدمتش را از دل و جان کن کن قبول
تا ز یار خویشتن یابی حصول
جز وجود او دیگر چیزی مجو
تا به دریا پی بری از راه جو
نکتۀ دیگر بگویم در مقال
تا شوی مخبر ز اصحاب وصال
کرده پنهان اولیا را حق یقین
تا که نشناسند او را غافلین
اینکه گفتم گشته پنهان ای جوان
نیست مقصودم که رفته از جهان
در میان مابود ای ناسپاس
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
می زند او نعل های واژگون
تا که نشناسد ورا هر شخص دون
گاه دارد کسوت دیوانه ای
تا که نشناسد ورا بیگانه ای
گاه باشد در لباس عالمی
تا که نشناسد ورا هر ظالمی
گاه او اندر لباس دولت است
که نگهدارش خدا زان صولت است
گه کبوتر باز باشد پیش ما
تا که نشناسیم او را ای فتی
الغرض آن عاشقان پاکدل
گشته پنهان در میان آب و گل
پس تو جانا بر کسی بدبین مباش
صاحب کبر و غرور و کین مباش
با همه بنگر به چشم دوستی
هر که را دیدی بگو تو اوستی
تا به شهر ملک دل راهت دهند
سر خطی از عشق اللهت دهند
اینکه گفتم مر تو را بی عون پیر
نیست فعلت رهنما و دستگیر
بشنو از مولای ما در مثنوی:
با بیانی دلنشین و معنوی
«سایه یزدان بود بندۀ خدا
مردۀ این عالم و زندۀ خدا
دامن او گیر و زوتر بی گمان
تا رهی از آفت آخر زمان»
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس کش را سخت گیر
هم ز استعداد و امانی اگر
سرکشی ز استاد راد با خبر
چشم روشن کن ز خاک اولیا
تا به بینی ز ابتدا تا انتها
دست تو از اهل آن بیعت شود
که یداللّه فوق ایدیهم بود
چونکه دادی دست خود در دست پیر
پیر حکمت گو حکیم است و خبیر
کو نبی وقت خویش است ای مرید
زانکه از نور نبی آمد پدید
چون مبدل گشته اند ابدال حق
نیستند از خلق برگردان ورق
ما رمیت اذزمیت احمد بد است
دیدن او دیدن خالق شدست
حق مر او را برگزید از انس و جان
رحمة للعالمیینش خواند از آن
خدمت او خدمت حق کردن است
روز دیدن، دیدن این روزن است
جز به تدبیر یکی شیخی کبیر
چون روی چون نبودت قلب بصیر
زین سبب پیغمبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولی نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا؟ آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
گفت پیغمبر علی را کی علی
شیر حقی، پهلوانی، پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندر آ در سایۀ نخل امید
اندر آ در سایۀ آن عاقلی
کش نـتاند برد از ره ناقلی
پس تقرب جو بد و سوی اله
سر مپیج از طاعت او هیچگاه
زانکه او هر خار را گلشن کند
دیدۀ هر کور را روشن کند
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح سیمرغ است بس عالی مطاف
دستگیر و بندۀ خاص اله
طالبان را می برد تا پیشگاه
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را غایت و مقطع مجو
آفتاب روح نی آن فلک
که ز نورش زنده اند انس و ملک
در بشر روپوش گشته آفتاب
فهم کن واللّه اعلم بالصواب
یا علی از جملۀ طاعات راه
برگزین تو سایۀ خاص خدا
هر کسی در طاعتی بگریخته
خویشتن را مَخلصی انگیخته
تو برو در سایۀ عاقل گریز
تا رهی زان رنجش پنهان ستیز
از همه طاعات اینت لایق است
سبق یابی بر هر آن کو سابق است
چون گرفتی پیرهین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضر ای بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق
گر چه کشتی بشکند، تو دم مزن
گر چه طفلی را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا یداللّه فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زندش کند
زنده چه بود جان پایندش کند
یار باید راه را تنها مرو
از سر خود اندرین صحرا مرو
هر که تنها نادر این ره را برید
هم به عون و همت مردان رسید
دست پیر از غائبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ اللّه نیست
غائبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غائبان بیشک به اند
غائبان را چون نواله می دهند
پیش مهمان تا چه نعمت ها نهند
کو کسی که پیش شه بندد کمر
تا کسی که هست بیرون سوی در
فرق بسیار است ناید در حساب
آن ز اهل کشف و این زهل حجاب
جهد می کن تا رهی یابی درون
ورنه مانی حلقه وار اندر برون
چون گزیدی پیر، نازک دل مباش
سست و ریزنده چو آب و گل مباش
ور بهر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بی صیقل آئینه شوی