شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
باز دل رنگ رخ دلبر گرفت
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
104

باز دل رنگ رخ دلبر گرفت

باز یار از جان جانم شد پدید
باز گل در قلب بلبل آرمید
باز نائی از نی جانم دمید
باز صوت او به گوش دل رسید
باز مطرب ساز عشق آغاز کرد
باز ساقی ساغر می ساز کرد
باز قلبم از غمش شد غرق خون
باز شد اندر سرم ظاهر جنون
باز این مجنون، جنون از سر گرفت
باز دل رنگ رخ دلبر گرفت
باز چون بلبل شدم شیدای گل
باز چون خار آمدم در پای گل
باز چون پروانه پرها سوختم
باز درس عاشقی آموختم
باز چون «فرهاد» گشتم کوهکن
باز چون مجنون شدم آواره من
باز همچون گل نمودم جامه پاک
باز افتادم به پایش همچو خاک
باز دنبالش دویدم همچو باد
باز از شوقش شدم خشنود و شاد
باز عشقش سوخت از نو خرمنم
باز بگرفت عشق از نو دامنم
باز با جام میم مدهوش کرد
باز ما را حلقه ای در گوش کرد
باز جانم سوخت از سوز شراب
باز قلبم گشت از شوقش کباب
باز با مویش مرا در بند کرد
باز با رویش مرا خرسند کرد
باز با چشمش شراب ناب داد
باز با ابرو دلم را تاب داد
باز با مژگان به قلبم زد خدنگ
باز با لعلش دلم را کرد تنگ
باز این شیدا ره صحرا گرفت
باز مجنون طره لیلی گرفت
باز آتش در دلم شد شعله ور
باز رویش در دلم شد جلوه گر
باز دلبر گشت از جانم پدید
باز جانم از غمش بر لب رسید
باز از خونم دو دستش شد خضاب
باز از دوریش گشتم دل کباب
باز اندر خانه ام مأوا گرفت
باز این مجنون ره صحرا گرفت
باز نور حق ز دل شد آشکار
باز از ما رفت آرام و قرار
باز دل را در ربود و شد نهان
باز پیدا شد رخش از جان جان
باز مهر روی او غوغا نمود
عاشقان را در جهان رسوا نمود
باز دل برد از «کمال» آن شهسوار
سال و ماه و هفته و لیل و نهار