شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در یک زورخانه سرودم
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( قصیده ها )
32

در یک زورخانه سرودم

برفتم دوش در میخانۀ دل
کشیدم بادۀ جانانۀ دل
از آن می چون شدم شیدا و سرمست
شدم تسلیم آن پیمانۀ دل
در آن مستی چنان بیخویش گشتم
که گم کردم ره کاشانۀ دل
چو گشتم غرق آن دریای وحدت
مرا دادند این دردانۀ دل
لباس هستیم را چون گرفتند
ببردندم به ورزش خانۀ دل
در آنجائی که درویشان نشستند
به بزم وحدت شاهانۀ دل
بتی ، رندی ، حریفی ، پاکبازی
نشسته بود اندر خانۀ دل
به صوتی جانگداز آن مطرب عشق
بیان می کرد خوش افسانۀ دل
مدیر بزم زد ضربی کز آن ضرب
به چرخ آمد تن فرزانۀ دل
میاندارش چو بود آن شمع جانسوز
گرفت آتش پر پروانۀ دل
روانم بر شنا چون آشنا شد
شدم زان آشنا دیوانۀ دل
گرفتم میل عشق و گشت جاری
عرق از جبهۀ مردانۀ دل
به چشم قلب دیدم « پوریا » را
زده گبّاده رندانۀ دل
گرفته سنگ بکتاش ولی چون
شده از عشق حق مستانۀ دل
از آن عشاق گلبانگی بلند است
که بت حق است در بتخانۀ دل
به کنج خانقاه قلب یاران
نهاده گنج در ویرانۀ دل
الهی مرغ جانم را نگه دار
به لطف اولیاء در لانۀ دل
الهی باز کن بر ما گدایان
دری از جود ، از خمخانۀ دل
الهی از کرم هرگز مگردان
کسی را در جهان بیگانۀ دل
الهی بر « کمال » و جمله یاران
بده آن گوهر یکدانۀ دل