شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
ز جان خویش عاشق کی توان رست
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( قصیده ها )
47

ز جان خویش عاشق کی توان رست

ز عشقت جملۀ عشاق سرمست
هوادارانت از سر تا به پا مست
چه گویم هست چون غیر از تو کس نیست
چه گویم نیست چون نبود به جز هست
هر آن کس زد شراب از چشم مستت
خورد از ابروانت تیر پیوست
به پای دل بریدم ره به عمری
که تا جود تو شاید گیردم دست
چو دیدم جعد گیسوی سیاهت
در آن زندان شدم همواره پابست
تو چون هستی همیشه جان عاشق
ز جان خویش عاشق کی توان رست
به قلب ماست باب رحمتت باز
کجا باشد وصالت کوی بن بست
برای رقص چون آن فتنه برخاست
ز خجلت هر که بد رقاص بنشست
اگر امواج دریا عین دریاست
دیگر امواج نبود جمله آبست
به جز تو نیست صیادی در عالم
نپرّد غیر تیرت تیری از شست
چو شمس طلعتت گردید ظاهر
ز چشمان خمارت نور برجست
تو خود چون عاشقی و عشق و معشوق
که از عشقت در عالم طرف بربست
دلم خون شد ولی با کس نگفتم
که دلدارم به تیغ غم دلم خست
نگارم گفت ننگر غیر رویم
ولی با قدرت خود دیده ام بست
بروز عهد با من بست پیمان
ندانم از چه رو آن عهد بشکست
چو دید از دل جمال بی مثالش
( کمال ) از عشق او زنّار بگسست