شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۴۶
همام تبریزی
همام تبریزی( غزلیات )
98

شمارهٔ ۱۴۶

عالمی را به جمالت نگران می بینم
نه بدین دل نگرانی که من مسکینم
مکرم دست اجل از سر پا بنشاند
ورنه تا هست قدم از طلبت ننشینم
بر سر کوی تو یاسر بنهم با باشد
آستان تو شبی تا به سحر بالینم
سنگی هایی که قدمگاه تو باشد
آن شب لعل و یاقوت کنم از مژه خونینم
مذهبم عاشقی و قبله من روی تو شد
من ازین مذهب اگر دور شوم بی دینم
نه چنان فتنه آن شکل و شمایل شده ام
که بود عزم تماشای گل و نسرینم
غیرت آید نظرم را به غرامت گیرد
بی تو گر سرو روان یا گل خندان بینم
به گدایان نرسد آن لب شیرین باری
تو سخن گوی که تامن شکری می چینم
خوشم آید سخنت ور همه دشنام دهی
آفرین بر لبت آن دم که کنی نفرینم
زان حلاوت که ز وصف تو دهانم یابد
می توان دید اثری در سخن شیرینم
داد حسن تو ملاحت به غزلهای همام
چون بخوانم در و دیوار کند تحسینم