شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
آرزوی نقش بر آب
حمید مصدق
حمید مصدق( سالهای صبوری )
111

آرزوی نقش بر آب

در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در توگریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گُل ِ مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت
اندیشه روز و شبم پیوسته این است
«من برتو بستم دل ؟
دریغ از دل که بستم
افسوس بر من گوهر خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم
ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید
در این غروب سرد درد انگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بَر
در من
غم بیهودگیها می زند موج
در تو
غروری از توان من فزونتر